دو نفر در جنگل راه می رفتند ؛ سر راهشان با یک خرس برخورد کردند ؛ یکی از آنها به سرعت از درختی بالا رفت و خود را نجات داد ؛ ولی دیگری نتوانست وروی زمین ماند ولی خودش را به مردن زد وخرس آمد وبقل گوش آن مرد را بوئید و رفت ؛ پس از مدتی دوستش از روی درخت پائین آمد و پرسید : خرسه در گوش تو چی گفت ؟ مرد در جواب گفت : « خرسه گفت :
« به دوستی که تورا موقع خطر تنها می گذارد ؛ اصلا اطمینان نکن »
« بعضی دوستها در زمان آفتابی به ما چتر میدهند و در زمان بارانی پس میگیرند »
« ولی اگر در زمان بارانی کسی چتری به ما داد ؛ هیچگاه نباید فراموش شود »
علاقه مندی ها (Bookmarks)