من و نامزدم دختر عمو و پسر عمو هستیم
من شمال و ایشون جنوب زندگی میکنن
یکسال بیشتر میشد من و ایشون همیشه و بیشتر شبها چت می کردیم چون ایشون نگهبان و کشیک شب بودن و
باید تمام شب رو بیدار میموندن و من با اینکه کارمندم و باید صبح به سر کار میرفتم اما همه ی شب رو بیدار بودم و
چت میکردم ، اوایل میرفتیم تو رومها و با عموی کوچکم میگفتیم و مخندیدیم تا وقتی که روم خالی میشد و من
میموندم و ایشون و تا صبح صحبت میکردیم از همه چی من از مشکلاتم و ایشون از کار و واقعا باهاش راحت بودم و
حتی همه رازهای خودم و خانوادمو که کسی از فامیل نمیدونست بهش میگفنم و ایشون هم ثابت کرده بود که راز
داره و خلاصه رابطه سالم و خوبی بود و من ایشون رو از یهترین دوستانم میدونستم - بعد از اینکه عید امسال ما به
جنوب سفر کردیم من و ایشون به همراه فامیل زیاد به گردش رفتیم و
من واقعا به ایشون وابسته شدم و
حتی اگر بگم عاشق شدم دروغ نیست گذشت و من اینو حتی به ایشون هم نگفتم و همچنان دوستای خوبی بودیم
البته خیلی صمیمی تر، تا اینکه ایشون به یه سفر چند روزه رفت و اونجا با دختری که از دوستای چت بود ملاقات کرد
و من خیلی ناراحت شدم و چون اون دختر رو میشناختم در مورد احساسم باهاش صحبت کردم و اون منو خاطر جمع
کرد که بین اون و پسر عموم چیزی نیست ولی به پسر عموم هم گفت که من دوستش دارم و ایشون متوجه شد و
از همون اول به من گفت که اگه بخوام یه روزی ازدواج کنم حتما تو رو انتخاب میکنم ولی ا
لان ازدواج برام زوده و قصد
ازدواج ندارم( من و ایشون 25 ساله هستیم و ایشون 2 ماه از من بزرگتره) و اینکه چون مطمئن بود من جنوب زندگی
نمیکنم دوری از خانوادش هم براش سخت بود و مشکل دیگه این که من دانشجو ترم آخر حسابداری هستم و
ایشون دیپلم دارن و من کارمندم و تقرییا حقوقم 2 برابر حقوق ایشونه- من در جواب بهش گفتم اگه برات زوده میتونیم
نامزد بشیم تا موقعی که زمانش برسه که خانواده برای ازدواج من فشار نیارن و در مورد کار یا تحصیل و درآمد این
منم که باید مشکل داشته باشم که ندارم تا ایشون تصمیم بگیره چندبار به من گفت که براش ازدواج خیلی زوده -
بالاخره اومدن خواستگاری هر 2 خانواده از این موضوع راضی و خوشحال شدند و
اما پدر من با این موضوع که ما
چند ماهی یا حتی یک سالی نامزد باشیم و فقط صیغه محرمیت خونده بشه راضی نشد و گفت
تاریخ عقد باید مشخص بشه و نامزدم یه چند بار مخالفت کرد اما بالاخره خودش گفت که بعد از ماه رمضان عقد میکنیم خلاصه صیغه
محرمیت خونده شد و ایشون به جنوب برگشتن اون یک ماه و نیم خیلی صمیمیتر شدیم خیلی هم ایشون و هم من
به همدیگه ابراز عشق میکردیم تا زمانی که عقد کردیم و قرار شد عید 92 عروسی کنیم، اما بعد از عقد ایشون تو
ا
ین 3ماه بارها به من گفته که ازدواج خیلی براش زود بوده و کاش عقد نمیکردیم خیلی رفتارش سرده و از من
میخواد که بهش ابراز علاقه نکنم و نگم که دل تنگشم و یا نپرسم کی برای دیدنم میای و یا از رفتارش شکایت
نکنم... تو این 3 ماه ایشون 2 بار برای دیدنم به شمال اومد و من هر 2 بار نهایت تلاشمو کردم که دائم کتارش باشم
و نیازاشو برآورده کنم اما به محض اینکه از پیشم رفت روز از نو روزی از نو ، وقتی مبیبنه حق با منه و واقعا داره اذیت
میکنه ازم عذر خواهی میکنه اما این رفتار فقط نهایت 2 روز طول میکشه و باز هم سرد میشه من از ایشون توقع دارم
مثل خودم نه اما حداقل کمی به من ابراز محبت کنه اما ایشون نه تنها این کارو نمیکنه بلکه اصلا براش مهم نیست
که بدونه برای من چه اتفاقی افتاده یا چه کار میکنم کلا خیلی سرد رفتار میکنه
با خودم گفتم بیشتر مردها حتما همینطورن بزار براش خودم حرف بزنم از همه چی براش میگم از خودم از کارام مثل
قبل رازای خانواده رو بهش میگم بهش ابراز عشق میکنم اما ایشون براش مهم نیست و همچنان سرد رفتار میکنه
گفتم شاید به خاطر دوری باشه 2 هفته پیش خودم مرخصی گرفتم و یک هفته جنوب پیشش بودم و واقعا توقع
داشتم که مثل خودم نه اما حداقل تحویل بگیره منو اما ایشون اینقدر اون یک هفته سرد رفتار کرد که حتی خانوادش
هم متوجه شدند و من به اندازه موهای سرم از رفتنم پشیمون شدم فقط موقع برگشتم مهربون شده بود و کلی عذر
خواهی کرد و گفت که کارش خیلی زیاده و بزارم به حساب خستگیش ،من با خودم گفتم اگر خستگی باشه با همه
باید سرد باشه نه فقط با من اما ایشون اینقدر عذر خواهی و البنه ابراز عشق کرد و گفت که دلم نمیخواد با قهر و
ناراحتی بری و من بخشیدم اما حالا باز هم همون سردی - امروز تو چت من بهش گفتم تو منو نمیخوای واسه همین
این رفتارو با من میکنی و ایشون شکلک ناراحتی گذاشت نمیدونم منظورش تایید بود یا ناراحتی از حرف من- و دوباره
از من خواست که شکایت نکنم گفت براش ازدواج زود بود و ای کاش عقد نمیکردیم گفت ابراز عشق نکنم گفت هنوز
بهت عادت نکردم که بخوام باهات حرف بزنم گفت اصلا باهات راحت نیستم گفت با تو حرفم نمیاد گفت شاید بعدا
خوب بشم اما الان نه - یه مثال هم برام زد گفت: من یکسال بود ماشین میخواستم بعد از یکسال با کلی زحمت این
ماشینو خریدم وقتی ماشین دار شدم خوشحال نشدم اما بعد از دو سال وقتی خواستم رینگشو بفروشم انگار قلبم
داشت کنده میشد ( یعنی منو با خودرو مقایسه کرد؟)302
گفت از مسولیت میترسه گفت همش فکر میکنه یه روزی با عمو( پدر من ) دعواش میشه گفت نمیتونه به آینده فکر
کنه گفت ما فکرامون شبیه هم نیست و من براش توضیح دادم که لزومی نداره فکرامون شبیه هم باشه مهم ابنه که
به فکر هم احترام بزاریم و قبول کنیم ولی ایشون گفت همین الان تو نمیدونی این چند روز فکر من چی بوده و من هم
نمیدونم فکر تو چی بوده ولی من دقیقا میدونستم افکار این چند روزش چی بوده ایشون در مورد من نمیدونست
یعنی من بهش هر روز میگم اما ایشون توجهی نمیکنه و بعدش گفت تو که فکر مشغول منو میدونی چرا از فکرای
خودت با من حرف میزنی یا ابراز علاقه میکنی من خیلی خسته ام
و من در آخر گفتم باشه هر وقت احساس کردی زمانش رسیده بیا دنبالم من دیگه نه میگم دلتنگم نه شکایت میکنم
نه باهات حرفی میزنم نه هیچی تا وقتی که خودت منو بخوای
گفت یعنی دیگه اس ام اس هم ندم منم گفتم هر جور راحتی
بعدش گفت بیا مثل اون موقع ها فقط دو تا دوست معمولی باشیم مثل اون موقع ها چت کنیم گفت این برات
سخته؟ منم گفتم یه جایی از مغزم و تمام قلبم وقتی بخوام با تو چت کنم یادم میاره که این همون شوهریه که تو رو
نمیخواد و این نه تنها برام سخته بلکه عذابه302302
آخرش هم گفتم باشه هر موقع وقت شد میام چت مثل اون قدیما
ازم پرسید ازم ناراحتی منم در جواب بهش گفتم اون وقتها ازم اینو نمیپرسیدی
این تمام غصه های منه
من واقعا نمیدونم باید چه کار کنم، من از این قضیه سخت در عذابم و ایشون هم اینو به خوبی میدونه ازتون خواهش
میکنم کمکم کنید من باید چه کار کنم ، کار درست چیه
من واقعا دوستش دارم و با وجود اینکه عقد کردیم ایشون منو نمیخواد این خیلی داره آزارم میده لطفا راهنمائی کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)