سلام دوستان همدردی
من قبلا یه تاپیک زده بودم به این نام
آیا من با اون خوشبخت میشم؟
اونایی که قبلا نخوندن لطفا پست اولشو بخونید تا بدونید قبلا جریانمون چطور گذشته.
من یه دخترهستم.میدونم که تقریبا اون تاپیک به نتیجه ای که میخواست برسه رسید ولی ذهن من هنوز درگیره.
چون اولین بارم بود که اینجور رابطه رو به قصدونیت ازدواج ازطریق سایت همسریابی پیش بردم.
تا به الان هرتاپیکی که مربوط به روابط پسرودختر بوده اینجا،خوندم.میدونم جواباچیه............درست هم هست.
هنوز نتونستم ازین حالوهوا بیرون بیام بعد از یکسالو اندی!!! میدونم...برای خودم و این اراده ی ضعیفم متاسفم.
میشه گفت رابطه ی ما البته نمیشه گفت رابطه هر3ماهی چندتا اس ام اس بین ما تا الان ردوبدل میشد.
من همیشه حرفم این بودکه اگه قرارباشه همو ببینیم بایدرسمی اقدام کنه حتی با کاراییکه که کرد ومن یعنی حاضرشدم همه ی اون فجایع رو فراموش کنم!
واون مجددا گفت ازت معاشقه میخوام تادوباره اون صمیمت قبلو حس کنم منم گفتم نه و شرح تمام نامردیایی که درحقم کرد. و تمام.
تااینکه بعداز3ماه پروفایلشو و عکسشو تو یه سایت همسریابی دیدم.
تمام بدنم به لرز افتاده بودواعصابم به هم ریخت وباخودم گفتم بهش اس ام اس بزنم و دوباره نامردیاشو یادآوری کنم و دوباره بگم که اگه ساکت نشستم و آبروشونبردم حداقل بدونه که ازش نمیگذرم و نفرینش کردم.واین شد که اینکارو کردم و اس زدم .
اونم اس زد خوب تقصیرخودت بود صبور نبودی واینحرفها اصلا با حرفای من ککشم نمیگزه و این منوداغون میکنه .باز گفت هنوزم سرحرفم هستم با همون شرطیکه گذاشتم(اینکه باهم رابطه داشته باشیم)
منم گفتم متنفرم ازت.سی و اندی سال سنت هست ولی اندازه یه بچه 2 ساله درک نداری.اونم گفت برو بابا.........
باز2ساعت بعدش اس داد میای بیرون ببینمت باهات حرف دارم 1بارببینمتوفقط حرفاموبزنم بعدش قول میدم با خانواده بیام.من گفتم اگه باخانوادت اومدی اونموقه منو میبینی.میخواستم ببینم چی میگه.اونم گفت اوووف چقدناز میکنیو این حرفاو تمام.
2هفته بعدش اس ام اس داد که تصمیم گرفتم دیگه مامانمو بفرستم جلو.فقط بهم بگو همون دختر سابق برام میشی یا نه؟منظورش اینبودکه دیگه الان ازت توقعی ندارم میگف ازت محبت و مهربونی میخوام.بازم کاراشو بهش یادآوری کردم و گفتم میبینی تا چه حد پستی؟
گفت:بخاطرتمام بدی هام ازت معذرت میخوام میخوام دیگه خوب باشم بیا گذشته هارو فراموش کنیمو دیگه شادباش میخوام دوباره با انرژی شروع کنیم.
آخرش گفت ماالان مسافرتیم 2 هفته دیگه میتونم با خانواده بیام که اقدام کنم.
اس هایی زیادی ردوبدل شد که چون حوصله تونو سرمیبرم چیزی ازشون نمیگم وگرنه همش پر نکته هس!
تو اس هامون بحث مستقل شدن پسراشد.اینکه از نوجوونی مستقل میشنوکارمیکنن.اینو من گفتم بهش منظورم به اون بودکه به این سن رسیده و هنومستقل نیس ...گفتم الان کارت چیه؟گفت دارم کارای اجرایی برای یه شرکتو تدارک میبینم،مدرک فوق لیسانسشوگرفته.
اون گفت یه مهندس بیادخواستگاریت بهتره یا یه کارگر که درس نخونده؟منم گفتم شاید شرف و غیرت همون1 کارگر بنا بیارزه به100 تابه اصطلاح مهندس!
اونم به خودش گرفتو گفت بروعمتومسخره کنوتا رفتارتواصلاح نکنی ادامه دادن فایده نداره همینجوریه که آدموفراری میدی برو بشین فکرکن.منم گفتم تو بابعضی حرفات رواعصاب آدمیکه زخم خوردس راه میری.طلبکارم هستی؟ خب فرار کن.
بعد3روزازش خبری نشد من اس دادم که حاضری جبران کنی گذشته رو؟گفت مثلاباید چیکارکنم؟گفتم باید این جبرانو تو اعمالورفتارت ببینم.چیزی دیگه نگفت.
باز یه بحثایی پیش اومدوبعدچندروز گفتم باشه از خودخواهیت میگذرم حالا با مادرت بیاتاببینیم چی میشه.گفت دیرگفتی خواهرمومادرم رفتن دختردیدن.کاش زودتر بادلم راه میومدی.منم گفتم مبارکه پای هم پیرشین.گفت مرسی.گفتم ولی مطمین باش یادت نمیره کارایی که با من کردی ومن هیچوقت نمیبخشمت.
بعداز چندروز که حسابی داغون بودم اس دادم که چی شد ازدواج کردی؟ با تاخیر جواب داد که نه هنوزقبولش نکردم.تو خوبی؟
منم گفتم نه به خوبیه شما.کی هست چرا قبولش نکردی هنوز؟
گفت:پولدارترین خانواده شهرن.دلم باهاش نیستو اینحرفا.میخواست بگه که یعنی دلش با منه!ولی نمیدونم چجور بودنی!
.....قرارشد همو ببینیم ولی هردفه گفت برعکس الان کاردارم و سرم حسابی شلوغ شده.خودم بهت خبرمیدم کی ببینیم.
دراین مابین بهش اس دادم که چقدرمشتاقی برای دیدار!!اونم گفت بخدا کاری پیش اومده.گفتم صادقانه بگوکه چقدرمشتاقی به ادامه وجبران گذشته ؟ صبرکردم هیچی نگفت.
2باره اس دادم ظاهرااین سکوتت همه چیوبهم فهموند.اونم گفت( نمیدونم.تمایلم دیگه کم شده به ازدواج سردشدم واسه همینه که همه رو ردمیکنم.نمیدونم واقعا)
واین جوابش باز انگارتیری بود به قلبم انقدر که دردناک بود برام.منم گفتم پس چراچندوقته پیش اس دادی گفتی میخوام ازدواج کنمومیخوام اقدام کنم؟
من بخاطرتو چندسال افسردگی گرفتم هنوزم نتونستم ازاین بحران خارج شم.بجااینکه اظهار پشیمونی کنیو خوشحال باشی که هنوزم میتونی منو داشته باشی این جوابو به من میدی؟ هیچ جوابی نداد
واقعادیگه دلم شکست و ازون به بعد سعی کردم هیچ ارتباطی باهاش نداشته باشم.
تااینکه امروز باز اس داد که سلام خوبی؟امروزبیکارم میتونم بیام. میتونی بیای؟
منم گفتم بعد2هفته اس دادی که چی؟بعد از اونهمه سواستفاده به بهانه ی ازدواج از من،برمیداری میگی تمایلی به ازدواج ندارم!بایدم نداشته باشی چون مسئولیت داره برات.
تو عشق و حالو توی آزادی میخوای.این بود پشیمونیو انسان شدنت؟ مرد باش نه نامرد.
اونم گفت منظورم به تو نبود عزیزم.درکل گفتم که سنم رفته بالا حسش رفته.حالا بیاباهات صحبت میکنم.بخداسرم شلوغه.
......... قرارشدهموببینیم فردا شب که حرف بزنیم.اونم اس داده که خوشکل کنی بیای باشه؟ منم هیچی نگفتم.
حالا میگم حداقل فردا برم ببینمش و دلمو کمی خالی کنم حرفامواقلا بهش بزنم همه چی مثل یه کوه رو دلم مونده.
انقدر که خودمو درگیر این آدم و کارهایی که بامن کرد، شدم که نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم.
من تو این چندساله داغون شدم داغون.
حالا از کارشناسان محترم میخوام که کمی منو راهنمایی کنن.وقتی دیدم نمیتونم به کس دیگه ای فکرکنم باتمام اون کارهاش بازم باخودم گفتم که شاید من زیادی سخت میگیرم و کینه ای هستم ونبایداینجوری باشم.
لطفا بر اساس سنوسال من و اون قضاوت نکنید.
به نظرتون برم ببینمشو دلمو خالی کنم یا نرم هیچوقت و بمونه تو دلم این غم بزرگ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)