با تشکر از همه دوستانی که در این فراخوان شرکت کردند
از بعدی که جنبه نظری دارد چنین یافته ام که :
خواسته ها و آرزوهای شبان و روزان ما چنان مشغله ذهنی می آفریند که رفته رفته از خود و نیاز های اساسی خود بخصوص در بعد روحی غافل می شویم و به عبارتی از خود فاصله می گیریم و نتیجه ی آن گم گشتگی و سرگردانی است و در این گیجی در پی آرامشی هستیم که اغلب آنرا در همین خواهشها جستجو می کنیم . و مهمتر آن که وقتی به خواهشی می رسیم ، اهمیتش رنگ می بازد ، گویی آن چیزی که فکر می کردیم نبود . و همین هم خود تألمی در پی دارد که به جای تأمل و تفکر بر آن که چرا چنین است تا به حقیقت امر پی برده و راه خلاصی را بیابیم ، باز هم در غفلتی دیگر در پی جستچوی خواهشی دیگر به امید این که این منشاء آرامش خواهد شد ، دوان خواهیم شد . و.....
نتیجه این حال بشریت را امروزه همه می بینیم که در مسیر رفاه به کجا ها سر نزده و وقتش صرف چه اختراعات و کشفیات که نشده و چه زندگی ای از خدمات ماشینی که برای خود نساخته ، اما آرامشش چه شد ؟!! چرا این آرامش هر چه دست نیافتنی تر و بلکه مقطعی تر شده ؟ چرا گرفتاریها و تألمات روحیش به مراتب بیشتر از زمانی که این پیشرفتها نبود و زندگی در سختیهایی که اغلب جسم را به زحمت می انداخت طی می شد ، بیشتر شده ؟،چرا بشر دیروز از زندگیش راضی تر از امروز است ؟ و چرا .... ؟ و چرا...... ؟ و چراها .....؟
حقیقت این است که این خواهش ها و خواسته هایی که احاطه می کند ما را و از نیازهای اصلی روح و حتی جسم دورمان می سازد واین یک الیناسیون ( از خود بیگانگی ) را شامل می شود . و ...... ( سری به تاپیک بهترین تصمیم گیری هم بزنید تا نظر جان اسپنسر را هم در این مورد ببینید ) ،
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
ناله ها و گله ها و نارضایتی ها و ناآرامی ها ، و سرگشتگی ها ، حاصل همین فاصله گرفتن از خود و توجه به آن است . خودی که همه عالم را در بر دارد ، خودی که همه موجودات در خدمتش آفریده شده ( سَخَرَه لَکُم )و اما حامل این خود ( مای نوعی ) با تصور تسخیر همین موجودات ( طبیعت ) و به خدمت در آوردنش ، به گونه ای عمل کرده ایم که قرنها از خود فاصله گرفته ایم ، ( که منجر به آسیب رسانی و نابودی همین طبیعت مسخر شده و از این رو خود را هم در آسیب قرار داده ایم ) طبیعتی که خود آفریننده اش گفته در تسخیر شما قرار دادیم( یعنی نیازی به برنامه برای تسخیر کردن ندارد بلکه در تسخیر هست ) .
و این همه چیز که ما به تصور خود به آن دست یافته ایم جز این نیست که ما را از همه چیزی که در درون نهفته داریم دور ساخته و به عبارتی از دست داده ایم و راه باز گشت از این بن بست هم بازگشت به خویشتن خویش است ( نظری به کتاب انسان موجود ناشناخته دکتر آلکسیس کارل نیز در این رابطه بد نیست ) .
به عبارتی برای رسیدن به همه چیز ( که در درون ماست ) گذشتن از این همه چیزهاییست که به صورت خواهشها و تقاضاهای غیر لازم ما را احاطه کرده و از خود دورمان می سازد و عاقبتش نارضایتی و گم گشتگی است ( باز توصیه می کنم برای درک بیشتر منظور به تاپیک بهترین تصمیم گیری سری بزنید ) .
و در بعد عملی یافتم که :
هر گاه خواسته ای ذهنم را مشغول داشته ، تا به خود می آمدم که اسیر شده ام ، و عمیقاً از آن گذشته و چشم می پوشیدم و طعم شیرین رهایی را می چشیدم ، می دیدم که آن خواسته مدتی بعد محقق می شد ، اما دیگر آن گونه نبود که وقت خواهش برای من جلوه می نمود ، هم بود و نبودش برام فرقی نمی کرد ، هم بودنش تداعی لطفی از سوی پروردگار بود ، یعنی به نوعی حکم یک هدیه از دوستی عزیز را داشت که غیر منتظره به تو رسیده و تو در ناباوری آنرا دریافت داشته ای . یعنی دیدم که آنچه از آن گذشتم را هدیه گرفتم و از این جهت اون شد تجلی محبت خدا که شعف روحانی در من ایجاد می کرد و در پی آن شوق و علاقه به این خدا را بیشتر می کرد شاید در ظاهر حالتی متناقض باشد که هم مهم نباشد که آنچه داده شده ، روزی بیاید که نباشد ، و هم لذت ببری از بودنش . وقتی عمیق شدم دیدم تناقضی نیست . چون هم بودش و هم نبودش را به بخشنده وصل می کنی ، به عبارتی چون اون داده خشنودی و وقتی هم بگیرد چون او می گیرد راضی هستی ، چون در اصل ، درون تو ، او را خواسته یعنی بخشنده را ،که در لباس یک خواسته ی غیر خود او ، جلوه کرده ( محبت او را طالب بوده ای که در لباس یک آرزو جلوه کرده ) و وقتی او را یافتی ، چه نیافتی ؟
آن کس که ترا یافت جان را چه کند
فرزند و عیال و خان و مان را چه کند
دیوانه اش کنی هردو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
اما به راستی خدا چرا چنین بازی ای می کند ؟
که وقتی از خواسته عمیقاً ( نه صوری ) و با تمام وجود گذشتی ، آنرا به تو عطا می کند .
چرا همون وقتی که خواهش در توست اجابت نمی کند ؟
در سیر تفکر براین چرایی ، یافتم که :
وابستگی ها به آنچه غیر اوست ، هرچه و هر که باشد ، منشاء رنج و درد و غم است و دغدغه هاست برای ما ، از لحظه ای که به خواسته و آروزها وابسته می شویم تا وقتی به آن می رسیم ، و بعد ازرسیدن نیز ، آرامش و قرار از ما دور می شود و دغدغه ها و چه می شود ها و بعد هم ترس از دست دادن ها مارا احاطه می کند . و آیا این با سلامت روح و روان همخوانی دارد ؟ اساساً وابستگی ضد بهداشت روانی است ، حال اگر این خواستن ها همراه با کمال گرایی باشد که واویلا ، به خصوص از وقتی که به خواسته می رسیم ، چون خواهیم دید آنطور که فکر می کردیم نیست ، و لذا درد و غمی جانکاه و حتی دلزدگی و گاه تنفر به دنبال خواهد داشت .
وقتی خدا دوست دارد که بگذریم ، از آن است که نمی خواهد رنج بیخود بکشیم ، نمی خواهد خود را آزار دهیم و از سلامت روحی دور سازیم ، می خواهد که از وابستگی و تعلقات رهایی یابیم ( آزادی به معنای حقیقی همینجاست )
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
و وقتی چنین شد ، آن خواسته و آرزو ( به شرطی که مخل سلامت و آرامش و رشد و سعادت ما نباشد ) را عطا می کند ، و این رسیدن در عین فراغت لذتی عمیق بر جان می نشاند . بخصوص وقتی موجبات نزدیکی به بخشنده را فراهم می دارد و تامین کننده سلامت روان است و به عبارتی این یعنی بهداشت روانی ، زمانی که از این راه به خود خدا می رسی (که تجلی یافته در محبتی است که با رساندنت به خواسته ای که از آن عبور کرده ای آنرا درک می کنی) چنان است که گویی او را می بینی که به رویت لبخند می زند . ( امام علی عیله السلام می فرمایند : من هیچ شئی ای را نمی بینم مگر ، قبل و بعد و همراه آن خدا را ، و در جای دیگر می فرماید من خدایی را که نبینم نمی پرستم ، شاید این یافته درک این سخن امام را به ما بدهد . )
و خدا آفریننده همه چیز است و در عین حال همه آفریده هایش همه اویند . پس به جای اشتغال به این آفریده ها و خواستن آنها ( کثرات ) خود او را بجوییم و به او وصل شویم . در این صورت نخواسته آنچه برای ما لازم است تا لذت و سعات و نشاط و خوشبختی و رشد ما را تأمین کند به ما می بخشد . به عبارتی هر چه بخواهیم در خواستن خود او نهفته ، که او منشاء همه چیز است . و اگر بخواهیم به این همه چیز برسیم باید از آن همه چیز که جلوه های اویند عبور کنیم و او مارا به آن همه چیز نیز ( هر چه لازم باشد ) می رساند بی آن که وابستگی و دغدغه ای در کار باشد .
هر چه من خواستم نه آن می شود
هرچه خدا خواست همان می شود
پس برای رسیدن به همه چیز باید از همه چیز گذشت .
( اینم از آنچه من با غور در تجربه های شخصی یافتم . که باعث خلق این جمله شد )
خدایا چنانمان کن که رها و آزاد شویم از هر چه غیر توست .
الهی هب لی کمال الانقطاع الیک
خدیا از ما بگیر هر آنچه ترا از ما می گیرد .
الهی غیر از تو کسی نیست که مرا کسی غیر از تو باشد
و اینها همه یعنی آن که :
از تو می خواهیم ، که ما را به همه چیز برسانی .
.
.
.
علاقه مندی ها (Bookmarks)