با سلام خدمت عزيزان
نمي دونم از زندگي 4 ساله ازدواجم توصيفي براتون بنويسم يا نه/ يه خورده طولاني مي شه و از حوصلتون خارج ولي خواهشاً منو ببخشيد.
من و همسرم همكار بوديم و موقعي ازدواج كرديم كه در حد اوجش عاشقم بود.تا حدي كه وقتي بهش مي گفتم ما نمي تونيم با هم باشيم و ازدواج كنيم با تيغ دستش رو تيغ مي زد.
خلاصه با همه مخالفتهاي خانوادش با هم ازدواج كرديم.از رفتار و دخالتهاي خانوادش خسته شدم هر جا بريم بايد شوهرم بهشون بگه كجا هستيم.يه دونه خواهرش كه دانشجو است بدون دليل بيشتر اوقات دوشو از من برمي گردوند و سلام نمي داد و خلاصه هميشه من به روي خودم نمي آوردم ولي ديگه تصميم گرفتم كه نه باهاش دست بدم و نه سلام كننده من باشم ( از من نه سال كوچكتره) ولي با خانواده اش هميشه سعي كردم با احترام رفتار كنم و از وقتي كه من با خواهرش دست نمي دم اون با خواهر من هم ديگه دست نمي ده ( يعني چي يعني انتقام ) دعواهاي زيادي سر خانواده و رفتاراشون باهم داشتيم كه هيچ عكس العملي از طرف آرش حتي پشت سر اونها بگه( براي آروم كردن من) كه مي فهمه من و نشون نداده. خلاصه برعكس من كه هميشه مواظبم تا دل خانواده اش رو بدست بيارم تا كاري به كارم نداشته باشن اين آرشه كه با خانواده من كه هميشه از گل نازك تر بهش حرفي نزدند بد رفتار مي كنه دو ماه يه بار اون هم با گفته من مي ريم خونه مادرم اينا انقدر اخم و تخم مي كنه كه آخر سر هم با يه دعواي درست و حسابي و قهر البته بين خودمون اونجا رو ترك مي كرديم.(مادرم اينا توي يه شهر ديگه زندگي مي كنن)
آخرين دعوايي هم كه داشتيم اين بود كه خواهر من اومده بود خونه ما و انقدر اخم و تخم كرد كه كارمون به دعوا كشيد اون هم تن به تن و من رو محكم به ديوار كوبيد و خواهرم از سر سفره پاشد و هلش داد گفت من به زندگيتون كاري ندارم ولي حق نداري روي خواهر من دست بلند كني ( غافل از اينكه ما انقدر ديگه دعوا مي كنيم كارمون به دعواهاي تن به تن كشيده و كتك كاري هم مي كنيم و هميشه هم خودش رو با چاقو تهديد مي كنه كه خودش رو مي كشه و خلاصه همه احترام ها از بينمون برداشته شده)
اينا يه عادت بدي كه دارن با خانواهده هايي رفت و آمد مي كنن كه زنهاشون خيلي راحت بلوزهاي باز پيش مرداشون مي پوشن چيزي كه توي خانواده ما مرسوم نيست براي همين مادرش دعوت كرد كه بريم خونه شون كه دست خانوادگي شون مي ياد و من چون روي اينجور مسائل حساسم و گفتم ما كه هر دو روز اونجاييم بيا اين دفعه رو نريم بگيم كار داريم نريم من دوست ندارم يه زن هرجوري دلش مي خواد پيش همسر من بگرده مگه تو خوشت مي ياد پيش كسي بريم كه مردش هيزه با خانومت بد صحبت مي كنه خلاصه چون مامانش خيلي اصرار كرد كه بياين، شوهرم با من قهر كرد و اخم و تخم هميشگي كه مشكل هميشگي منه و عوض بشو نيست و سرش خيلي بحث كرديم، راه انداخت و گفت مامانم ناراحت شد نرفتيم من گفتم مگه من برات ارزش ندارم برات كه فقط مامانم مامانم مي كني و ناراحتي من برات اصلاً مهم نيست خلاصه فرداش برادرش اومد جلوي درمون بهش گفته بود كه خب پيش من هم اونجوري مي گرده ديگه بعدش حالا ديگه چيا بهش گفته بود خدا مي دونه كه اومد خونه قشقرق به پا كرد.
راستي يه بار سر يه دختر عموش كه ادا و اطفار غير طبيعي پيش آرش در مي ياره مستانه و عاشقانه نگاش مي كنه دعوامون شد ( خونه عموش مهموني بود و آرش هيجان زده از اينكه بره اونجا پذيرايي كنه دختر عموش خونه مون زنگ زد گفت بده آرش كارش دارم گفتم كار داره كاري داري بهم بگو بهش بگم گفت نه آخه مي خوام به خودش بگم گفتم آرش حمومه كاري داري به من بگو با هزار من و من گفت خواستم ببينك كارتهاي همكاراي بابام رو داده يا نه. در حالي كه مهموني همون روز بود معني نداشت كه اين سوال رو بكنه . خلاصه همين كه رسيديم خونه شون دختر عموش پله ها رو بدو بدو اومد بالا ( در حين اينكه از حياط وارد مي شدم ديدم) با خوشحالي به طرف آرش گفت سلام اومـدي؟آرش هم خودش رو گم كرد. بعد هم كه راهي بودن طرف هتل،دختره انقدر وايستاد تا ماشين باباش پر شد و دويد طرف ماشين كه سوار ماشين آرش بشه من داد شدم آرش رو صداش كردم گفتم من هم مي يام با شما آرش هم با اخم و طخم و عصبانيت ... بالاخره بعد اين كه پياده كرديم دخترعموش رو باهاش جر و بحث كردم كه اگه تو ميدون ندي هيشكي نمي تونه به خودش اين جرأت رو بده و آرش دييوونه شد و رفت طرف خونه و طرف پدرش كه بيا تو برو هتل پذيرايي كن اين به من اينجوري مي گه پدرش هم با داد و فرياد تو چي داري به پسر من مي گي من هم بهش گفتم من نمي خوام من و شما پدر جون رومون به هم باز بشه خواستم پياده بشم گفت پياده شي مي كشمت با هزار قلدري و داد و فرياد و خط و نشون كشيدن منو برد خونشون ( هنوز دوهفته هم نشده بود كه عروسي كرده بوديم هر چند سه و نيم سال عقد كرده بوديم و چند بار بين خودمون و جر و بحثامون طلاق رو ترجيح داده بوديم ولي هيچكدوم جرأتش رو نداشتيم)با داد و فرياد توي حياط خونشون تو به چه حقي به پسر من توهين مي كني دختر عموشه به طرف من حمله برد گفتم پدرم با من اين رفتار رو نداشته احترام خودتون رو نگه دارين آرش پدرش رو جدا كرد حمله كرد طرف من گفت اگه بلايي سر پدرم بياد مي دونم باهات چي كار كنم توي نامزدي هم هر وقت ما قهر مي كرديم مي گفت مادرم حالش بد شده اگه چيزيش بشه قاتلش تويي ( مادرش اعصابش ضعيفه دستش مي لرزه) آرش ديوانه وار گفت من نمي خوامش از دستش خسته شدم ... بعد كه پدرش يه خورده آروم شد اومد رومو بوسيد گفت كه بذار باهر كي صحبت مي كنه بكنه نترس حتي اگه رفتن توي يه اتاق و در رو هم بستن كاري نداشته باش چي مي خواد بشه درسته آرش قبل اينكه تو رو بگيره شلوغ بود ولي انقدر تو رو دوست داشت كه گفت بايد بگيرمش
خلاصه هميشه آرش من رو به خانوادش فروخته من بيچاره هم هيچوقت نتونستم به خواسته هام برسم. هميشه توي مناسبتها من براش كادو مي گيرم من تبريك مي گم بعد اون مي گه. راستي اوايل ازدواج كه مادرش و پدرش خيلي بي اعتنايي و بي احترامي به من مي كردن، يه بار گفتم كه آرش آخه من چي كارشون كردم اينجوري مي كنن با من گفت مامان مي گه من رفتم براتون قرآن دادم استخاره كردند بد در اومد براي همين نمي خواستم با اون دختره ازدواج كني.يه بار توي خونه عموش اينا به مادربزرگ دختر عموش گفت كه من خيلي اين خونواده رو دوست دارم اينن دختره رو هم ( دختر عموش) خيلي دوستش داشتم . بعد يه دقيقه بعد برگشت به آرش گفت آرش گل روي سالاد رو نگاه كن دخترعموت درست كرده ها.( با اينكه من بهتر از اوناش رو بلدم ) ولي آرش كسيه كه دهن بينه فقط با حرف خانوادش از اين رو به اون رو مي شه
راستي گاهاً مي گم نكنه جادو كرده كه محبت من از دل آرش بيرون بره و محبت مادرش بره توي قلبش تا با من ازدواج نكنه و زندگي ما اينجوري شده و محبت من از دل آرش رفته آخه عشق آرش توي محيط كارمون زبان زد شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه 3.5 سال نامزدي و 7 ماه زندگي زير يه سقف روز به روز هم بدتر مي شه ديگه دعوا هام تبديل به تن به تن شده ديگه احترامي براي هم قائل نيستيم از طلاق هم وحشت دارم يه بار بين دعواها گفتم اگه دوستم نداري خسته اي طلاقم بده گفت مي دوني چرا طلاقت نمي دم اگه پول داشتم طلاقت مي دادم ( گاهاً وقتي يه خورده خوبيم باهم مي گه راستش مي گم طلاق ولي دلم نمي ياد از دستت بدم.) شايد اين هم وقتي كه ديگه بچه دار شدم و طراوت جوونيم رو از دست دادم اين حسش رو هم از دست بده
مي ترسم نه راهخ پيش دارم نه راه پس
هر وقت بحث مي كنيم شب ساعت 10 يا 10.5 از خونه مي زنه بيرون يه سيگار مي كشه بر مي گرده خونه مي ترسم آخر سر يكي به جاي سيگار معتادش كنه يا گير زن هاي ولگرد بيفته ولي نمي تونم جلوش رو بگيرم وحشي شده. هر وقت حرف طلاق هم مي ياد مي گه برو شكايت كن بندازنم زندان.
اون روز والنتاين يه فضاي رومانتيك براش درست كردم شمع موسيقي آرامش بخش با حرفهاي رويايي، طبق معمول دست خالي اومد خونه و ديد همه جا تاريك زير يقه بلوزم يه قلب شكلاتي قرمز گذاشته بودم گفت اين چيه گفتم قلبمه هديه به تو بغلم كرد گريه كرد گفت ما چرا انقدر با هم بديم من آخه مامانم توي زندگيش هيچ خوشي نديده هميشه فكرم مشغوله اونه ... هميشه توي خوشي هامون هم حرف اونا رو وسط مي كشه
نمي دونم چي كار كنم كمكم كنـــيــــــد!!!!!!!!!!!! سردرگمم
علاقه مندی ها (Bookmarks)