به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 72
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 دی 90 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1387-11-26
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    3,298
    سطح
    35
    Points: 3,298, Level: 35
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    خلاصه اي از زندگي من

    با سلام خدمت عزيزان
    نمي دونم از زندگي 4 ساله ازدواجم توصيفي براتون بنويسم يا نه/ يه خورده طولاني مي شه و از حوصلتون خارج ولي خواهشاً منو ببخشيد.
    من و همسرم همكار بوديم و موقعي ازدواج كرديم كه در حد اوجش عاشقم بود.تا حدي كه وقتي بهش مي گفتم ما نمي تونيم با هم باشيم و ازدواج كنيم با تيغ دستش رو تيغ مي زد.
    خلاصه با همه مخالفتهاي خانوادش با هم ازدواج كرديم.از رفتار و دخالتهاي خانوادش خسته شدم هر جا بريم بايد شوهرم بهشون بگه كجا هستيم.يه دونه خواهرش كه دانشجو است بدون دليل بيشتر اوقات دوشو از من برمي گردوند و سلام نمي داد و خلاصه هميشه من به روي خودم نمي آوردم ولي ديگه تصميم گرفتم كه نه باهاش دست بدم و نه سلام كننده من باشم ( از من نه سال كوچكتره) ولي با خانواده اش هميشه سعي كردم با احترام رفتار كنم و از وقتي كه من با خواهرش دست نمي دم اون با خواهر من هم ديگه دست نمي ده ( يعني چي يعني انتقام ) دعواهاي زيادي سر خانواده و رفتاراشون باهم داشتيم كه هيچ عكس العملي از طرف آرش حتي پشت سر اونها بگه( براي آروم كردن من) كه مي فهمه من و نشون نداده. خلاصه برعكس من كه هميشه مواظبم تا دل خانواده اش رو بدست بيارم تا كاري به كارم نداشته باشن اين آرشه كه با خانواده من كه هميشه از گل نازك تر بهش حرفي نزدند بد رفتار مي كنه دو ماه يه بار اون هم با گفته من مي ريم خونه مادرم اينا انقدر اخم و تخم مي كنه كه آخر سر هم با يه دعواي درست و حسابي و قهر البته بين خودمون اونجا رو ترك مي كرديم.(مادرم اينا توي يه شهر ديگه زندگي مي كنن)
    آخرين دعوايي هم كه داشتيم اين بود كه خواهر من اومده بود خونه ما و انقدر اخم و تخم كرد كه كارمون به دعوا كشيد اون هم تن به تن و من رو محكم به ديوار كوبيد و خواهرم از سر سفره پاشد و هلش داد گفت من به زندگيتون كاري ندارم ولي حق نداري روي خواهر من دست بلند كني ( غافل از اينكه ما انقدر ديگه دعوا مي كنيم كارمون به دعواهاي تن به تن كشيده و كتك كاري هم مي كنيم و هميشه هم خودش رو با چاقو تهديد مي كنه كه خودش رو مي كشه و خلاصه همه احترام ها از بينمون برداشته شده)
    اينا يه عادت بدي كه دارن با خانواهده هايي رفت و آمد مي كنن كه زنهاشون خيلي راحت بلوزهاي باز پيش مرداشون مي پوشن چيزي كه توي خانواده ما مرسوم نيست براي همين مادرش دعوت كرد كه بريم خونه شون كه دست خانوادگي شون مي ياد و من چون روي اينجور مسائل حساسم و گفتم ما كه هر دو روز اونجاييم بيا اين دفعه رو نريم بگيم كار داريم نريم من دوست ندارم يه زن هرجوري دلش مي خواد پيش همسر من بگرده مگه تو خوشت مي ياد پيش كسي بريم كه مردش هيزه با خانومت بد صحبت مي كنه خلاصه چون مامانش خيلي اصرار كرد كه بياين، شوهرم با من قهر كرد و اخم و تخم هميشگي كه مشكل هميشگي منه و عوض بشو نيست و سرش خيلي بحث كرديم، راه انداخت و گفت مامانم ناراحت شد نرفتيم من گفتم مگه من برات ارزش ندارم برات كه فقط مامانم مامانم مي كني و ناراحتي من برات اصلاً مهم نيست خلاصه فرداش برادرش اومد جلوي درمون بهش گفته بود كه خب پيش من هم اونجوري مي گرده ديگه بعدش حالا ديگه چيا بهش گفته بود خدا مي دونه كه اومد خونه قشقرق به پا كرد.
    راستي يه بار سر يه دختر عموش كه ادا و اطفار غير طبيعي پيش آرش در مي ياره مستانه و عاشقانه نگاش مي كنه دعوامون شد ( خونه عموش مهموني بود و آرش هيجان زده از اينكه بره اونجا پذيرايي كنه دختر عموش خونه مون زنگ زد گفت بده آرش كارش دارم گفتم كار داره كاري داري بهم بگو بهش بگم گفت نه آخه مي خوام به خودش بگم گفتم آرش حمومه كاري داري به من بگو با هزار من و من گفت خواستم ببينك كارتهاي همكاراي بابام رو داده يا نه. در حالي كه مهموني همون روز بود معني نداشت كه اين سوال رو بكنه . خلاصه همين كه رسيديم خونه شون دختر عموش پله ها رو بدو بدو اومد بالا ( در حين اينكه از حياط وارد مي شدم ديدم) با خوشحالي به طرف آرش گفت سلام اومـدي؟آرش هم خودش رو گم كرد. بعد هم كه راهي بودن طرف هتل،دختره انقدر وايستاد تا ماشين باباش پر شد و دويد طرف ماشين كه سوار ماشين آرش بشه من داد شدم آرش رو صداش كردم گفتم من هم مي يام با شما آرش هم با اخم و طخم و عصبانيت ... بالاخره بعد اين كه پياده كرديم دخترعموش رو باهاش جر و بحث كردم كه اگه تو ميدون ندي هيشكي نمي تونه به خودش اين جرأت رو بده و آرش دييوونه شد و رفت طرف خونه و طرف پدرش كه بيا تو برو هتل پذيرايي كن اين به من اينجوري مي گه پدرش هم با داد و فرياد تو چي داري به پسر من مي گي من هم بهش گفتم من نمي خوام من و شما پدر جون رومون به هم باز بشه خواستم پياده بشم گفت پياده شي مي كشمت با هزار قلدري و داد و فرياد و خط و نشون كشيدن منو برد خونشون ( هنوز دوهفته هم نشده بود كه عروسي كرده بوديم هر چند سه و نيم سال عقد كرده بوديم و چند بار بين خودمون و جر و بحثامون طلاق رو ترجيح داده بوديم ولي هيچكدوم جرأتش رو نداشتيم)با داد و فرياد توي حياط خونشون تو به چه حقي به پسر من توهين مي كني دختر عموشه به طرف من حمله برد گفتم پدرم با من اين رفتار رو نداشته احترام خودتون رو نگه دارين آرش پدرش رو جدا كرد حمله كرد طرف من گفت اگه بلايي سر پدرم بياد مي دونم باهات چي كار كنم توي نامزدي هم هر وقت ما قهر مي كرديم مي گفت مادرم حالش بد شده اگه چيزيش بشه قاتلش تويي ( مادرش اعصابش ضعيفه دستش مي لرزه) آرش ديوانه وار گفت من نمي خوامش از دستش خسته شدم ... بعد كه پدرش يه خورده آروم شد اومد رومو بوسيد گفت كه بذار باهر كي صحبت مي كنه بكنه نترس حتي اگه رفتن توي يه اتاق و در رو هم بستن كاري نداشته باش چي مي خواد بشه درسته آرش قبل اينكه تو رو بگيره شلوغ بود ولي انقدر تو رو دوست داشت كه گفت بايد بگيرمش
    خلاصه هميشه آرش من رو به خانوادش فروخته من بيچاره هم هيچوقت نتونستم به خواسته هام برسم. هميشه توي مناسبتها من براش كادو مي گيرم من تبريك مي گم بعد اون مي گه. راستي اوايل ازدواج كه مادرش و پدرش خيلي بي اعتنايي و بي احترامي به من مي كردن، يه بار گفتم كه آرش آخه من چي كارشون كردم اينجوري مي كنن با من گفت مامان مي گه من رفتم براتون قرآن دادم استخاره كردند بد در اومد براي همين نمي خواستم با اون دختره ازدواج كني.يه بار توي خونه عموش اينا به مادربزرگ دختر عموش گفت كه من خيلي اين خونواده رو دوست دارم اينن دختره رو هم ( دختر عموش) خيلي دوستش داشتم . بعد يه دقيقه بعد برگشت به آرش گفت آرش گل روي سالاد رو نگاه كن دخترعموت درست كرده ها.( با اينكه من بهتر از اوناش رو بلدم ) ولي آرش كسيه كه دهن بينه فقط با حرف خانوادش از اين رو به اون رو مي شه
    راستي گاهاً مي گم نكنه جادو كرده كه محبت من از دل آرش بيرون بره و محبت مادرش بره توي قلبش تا با من ازدواج نكنه و زندگي ما اينجوري شده و محبت من از دل آرش رفته آخه عشق آرش توي محيط كارمون زبان زد شده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    خلاصه 3.5 سال نامزدي و 7 ماه زندگي زير يه سقف روز به روز هم بدتر مي شه ديگه دعوا هام تبديل به تن به تن شده ديگه احترامي براي هم قائل نيستيم از طلاق هم وحشت دارم يه بار بين دعواها گفتم اگه دوستم نداري خسته اي طلاقم بده گفت مي دوني چرا طلاقت نمي دم اگه پول داشتم طلاقت مي دادم ( گاهاً وقتي يه خورده خوبيم باهم مي گه راستش مي گم طلاق ولي دلم نمي ياد از دستت بدم.) شايد اين هم وقتي كه ديگه بچه دار شدم و طراوت جوونيم رو از دست دادم اين حسش رو هم از دست بده
    مي ترسم نه راهخ پيش دارم نه راه پس
    هر وقت بحث مي كنيم شب ساعت 10 يا 10.5 از خونه مي زنه بيرون يه سيگار مي كشه بر مي گرده خونه مي ترسم آخر سر يكي به جاي سيگار معتادش كنه يا گير زن هاي ولگرد بيفته ولي نمي تونم جلوش رو بگيرم وحشي شده. هر وقت حرف طلاق هم مي ياد مي گه برو شكايت كن بندازنم زندان.
    اون روز والنتاين يه فضاي رومانتيك براش درست كردم شمع موسيقي آرامش بخش با حرفهاي رويايي، طبق معمول دست خالي اومد خونه و ديد همه جا تاريك زير يقه بلوزم يه قلب شكلاتي قرمز گذاشته بودم گفت اين چيه گفتم قلبمه هديه به تو بغلم كرد گريه كرد گفت ما چرا انقدر با هم بديم من آخه مامانم توي زندگيش هيچ خوشي نديده هميشه فكرم مشغوله اونه ... هميشه توي خوشي هامون هم حرف اونا رو وسط مي كشه
    نمي دونم چي كار كنم كمكم كنـــيــــــد!!!!!!!!!!!! سردرگمم

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 16 فروردین 88 [ 16:48]
    تاریخ عضویت
    1387-11-30
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    2,962
    سطح
    33
    Points: 2,962, Level: 33
    Level completed: 42%, Points required for next Level: 88
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 0 در 0 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    عزیزم به نظر من یه مشاوره باهسرت برو و حتی اگه قبول نکرد تنهایی برو منم همسرم دست به خودرنی میزد و کارهایی میکرد که اصلا عادی نبود و سعی کن با ملایمت از کشیدن سیگار اونو منصرف کنی چون زمینه اعتیاد سعی کن محیطی براش فراهم کنی که خلاش و بجای سیگار با محبتهای تو پر کنه

  3. #3
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 23 آذر 91 [ 09:19]
    تاریخ عضویت
    1387-10-07
    نوشته ها
    4,074
    امتیاز
    23,640
    سطح
    94
    Points: 23,640, Level: 94
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 710
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    16,488

    تشکرشده 16,567 در 3,447 پست

    Rep Power
    425
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    در دنیا واکسن ترک سییگار رایج شده و این واکسن تا کشور امارات و دوبی هم آمده ، خیلی واکسن خوبی است و حالت انزجار ایجاد می کند و بعد هم مشاور این مسائل چیزی نیست که با حالت آزمون و خطا بتوان جلو رفت .

  4. 2 کاربر از پست مفید ani تشکرکرده اند .

    ani (یکشنبه 18 دی 90)

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 11 شهریور 95 [ 04:50]
    تاریخ عضویت
    1387-7-19
    نوشته ها
    466
    امتیاز
    9,840
    سطح
    66
    Points: 9,840, Level: 66
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 210
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    880

    تشکرشده 885 در 224 پست

    Rep Power
    62
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    :عزیزم کسیکه با تیغ بخواد دستشو بزنه بخاطر ازدواج که آشکارترین علامتو از کودک صفتی و نابالغی بهت داده.من موندم چطوری تصمیم گرفتی به همچین کسی تو زندگی تکیه کنی .
    چی فکر می کنن دخترا خدایا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    [size=medium]بهترین راه برای پیش بینی آینده خلق آنست.[/size][size=large][/size]

  6. کاربر روبرو از پست مفید f_z تشکرکرده است .

    f_z (سه شنبه 13 دی 90)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 دی 90 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1387-11-26
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    3,298
    سطح
    35
    Points: 3,298, Level: 35
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    با تشكر از همدرديتون رفقا
    اصلاً معتقد به رفتن پيش مشاور نيست من يه بار به گردن گرفتم كه زود عصباني مي شم و خودم رو مي خورم و با پيشنهاد اون رفتم پيش روانپزشك و روانپزشك گفت كه شكاكيت و عصباني شدن تو يه نوع مرضه تقريباً حدود دو ماه قرصهايي كه داده بود خوردم ولي چون كارمندم و اين قرصها بدجوري باعث فراموشيم شده بودند گذاشتمشون كنار البته به دكتر گفتم كه اوني كه منو عصباني مي كنه و باعث خودخوريم مي شه بي تفاوتي هاي همسرم به منه و در مقابل بي احترامي هاي هركسي به من هيچ عكس العملي نداره ولي با اين حال قرص نوشت ... خلاصه يه روز توي دعواهامون گفت كه تو رواني هستي ديگه دكتر هم اينو گفته. حالا راستي اينم بگم گاها وقتي باهم خوب بوديم مي گفت كه نمي دونم چرا من اكثر اوقات سستم ، بدنم بي حاله، بايد يه روز برم دكتر (‌خودش رو مي گفت)ولي تا الان كه نرفته
    ديشب رفتم خونه شام پختم هميشه دوساعت ديرتر از سركار مي ياد خونه اومد مستقيم رفت لباس هاشو در آورد اومد جلوي تلويزيون خوابيد مثل هميشه نه سلام نه هيچي. من هم حرف نزدم شام رو آوردم چيدم خوردم و رفتم خوابيدم. صبح پاشدم يه لحظه نمي دونم چي باعث شد كه دستمو توي جيبش كنم مثل اينكه يه چيزي بهم گفت خلاصه ديدم يه بسته سيگار توي جيبشه.برداشتمشو قايمش كردم. قبل از من راهي كوچه شد توي كوچه گفت تو به چه حقي دست تو جيب من كردي و اونو برداشتي گفتم خب برداشتم گفت حق نداري گفتم خوشم اومد ديگه انقدر شرم و حيات كم شده كه با بسته اش مي ياري توي خونه.گفت نه تو خوبي كه خواهرت منو مي زنه گفتم اون از من دفاع كرد تا وقتي منو نزده بودي كه كاريمون نداشت حرفم نمي زد ، نه اينكه تو اين چهار سال از طرف خونواده تو هر توهيني نشنيدم هر رفتاري رو نديدم. گفت ما حرف نزنيم بهتره زندگي اينجوري خيلي بهتره
    راستي اينو بگم تو نامزدي يه بار قهر بوديم مادرش گفت دخترم هر مشكلي دارين بگو شايد من حل كردم من هم از روي سادگي گفتم من دوست ندارم شوهرم سيگار بكشه برگشت گفت كه خب عصبانيش مي كني اونم مي كشه خوب كاري مي كنه عصباني بشه بايد بكشه ديگه ( مادرش خودش سيگاريه من اينا رو همش بعد ازدواج فهميدم) قبول دارم من از روي احساسات و دلرحمي زنش شدم و الان دارم تاوان پس مي دم. توي نامزدي از طلاق ترسيدم گفتم شايد بريم خونه خودمون حل بشه الان باز هم مي ترسم مي ترسم آخر سر اوني كه هميشه مي ترسم سر آدم بياد بشه يعني بعد اينكه يه بچه هم اومد وسط آدم تصميم به طلاق بگيره هميشه مي گم آرش ما الان كه هر روز دعوا داريم توي نه ماه يه بچه رواني بار مي ياد بعدش هم كه خدا مي دونه چه آينده اي خواهد داشت قبل از بچه يا بايد طلاق يا اينكه اخلاقمون رو درست كنيم. ولي واقعاً كه ديگه خسته شدم. نمي دونم تو همه جا مي نويسن تغييرهايي كه شوهرت كرده و باعث ناراحتيت مي شه بهش بگو ولي من هر وقت خوبيم بهش گفتم قبول مي كنه ولي توي عمل هيچوقت انجام نداده. يه بار توي نامزدي توي دعوامون برادرش اومد دخالت كرد گفتم اگه بذارن من و آرش خودمون راجع به چيزي تصميم بگيريم اين مشكل پيش نمي ياد برادرش ديوونه شد گفت كه يعني ما دخالت مي كنيم ديگه من مي دونم چه جوري شما رو از هم جدا كنم. فرداش آرش با هزار اخم و تخم دو بار تو سر كار اومد گفت زنگ بزن از داداشم معذرت بخواه من هم اينكار رو كردم نمي دونم اشتباه كردم يا نه. خب من هم داداش هيچوقت نمي رم بهش بگم كه من مشكل دارم شايد هم مي دونم نمي يان دخالت كنن يا خود پدرم مي دونم نمي ياد جلو به خاطر اينكه روي آرش به روش باز نشه ... خيلي بدبختم نــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــه هيچ وقت حرف حق رو قبول نداره من هم خيلي دوست دارم من كه انقدر در تلاشم كه دلش رو بدست بيارم ولي اون هيچ فرقي نمي كنه كه هيچي روز به روز بدتر هم مي شه. موندم منتظر باشم يه جاري دارم كه بندرعباسه از اون حرف شنوي داره ( هر چند من روي اون هم حساسيت نشون دادم چون توي نامزدي هي زنگ مي زد كارخونه و باهاش صحبت مي كردمن مي گفتم آخه چرا داداشت زنگ نمي زنه حالت رو بپرسه اون زنگ مي زنه) خلاصه شب عيد مي ياد نمي دونم همه دردهامو بشينم با اون وا بكنم يا نه. آخه ما يه جرياني داشتيم تو نامزدي بگم براتون: آذر ماه عقد كرديم دو هفته بعد ولي يه بار رفته بودم خونشون مهمون، مامانش يه رختخواب دو نفره برامون انداخته بود هميشه كه بعدش مي رفتم منزلي كه توي شهرشون با خواهرم داشتم ولي اون شب نذاشتن گفتن همينجا بخوابين آرش هم كه از خدا خواسته خوشحال شد كه مامانش چقدر دوستش داره نگو مامانش يه نقشه هايي براي بعد كشيده خلاصه ما هم پيش خودمون خوشحال شديم عيد كه شد مامانم اينا با اينكه بزرگترن اول رفتن خونه اينا عيد ديدني مامانش به مامانم گفته بود كه اصلاً معلومه دختر تو دختره يا نه چرا اول نگفتين كه ببريمش دكتراينا، دخترت از وقتي نامزده خونه ما مي خوابه، مامانم هم شكه شده بود چون كاملاً مخالف اينن كه تو نامزدي ( هر چند عقد دائم داشتيم)با هم بخوابه ( ولي خداييش توي سه و نيم سال نامزدي آرش به من خيانت نكرد تا بعد عروسي ) خلاصه بعد از برگشتن از خونه اونا مامانم به من گفت تو چي كار كردي الان مامانش راحت توهينش رو مي كنه گفتم مامان من از خودم مطمئنم زنگ بزن بهش بگو بريم دكتر. مامان زنگ زد اون گفت كه نه ديگه لازم نيست الان ديگه براي چي اينا دو ماهه باهمن ديگه نيازي نيست آرش يه ماه از خانواده اش قهر كرده بود و فقط توي خونه شون يه سلام مي گفت و شام مي خورد و مي خوابيد تا اينكه يه بار جاريش زنگ زد كارخونه مون كه تو چرا با مامانت اين كار رو مي كني مادرت هر روز به من زنگ مي زنه گريه مي كنه آرش هم از اون روز از اين رو به اون رو شد ديگه شد ماماني ماماني و ديگه هيچوقت از من دفاعي نكرد مقابل اون ها (من براي ثابت كردن بعد سه و نيم سال دو روز قبل از عروسي بالاجبار بردمشون دكتر ولي آرش يك اخم و تخمي راه انداخت كه نگو و نپرس بعدش گفت كه الان بعد سه و نيم سال به آدم مي خندن كاملا ً حرفهاي مامانش بود معلوم بود.) خلاصه با اين وضع نمي دونم درسته به جاريم بگم دردامو يا نه و يا اينكه چيكار كنم به مامانم اينا مي گم مي گن انتخاب خودته ديگه اهل دخالت هم نيستند كه البته دليلش اينه كه مي گن اگه اين زندگي قرار بر ادامه داشته باشه كه اميدوار هستند اينطوري بشه روي آرش باز نشه كه تو روي اونا هم راحت هر رفتاري و توهيني به من بكنه هر چند هميشه رفتار بي احترامي نسبت به خانوادم داشته و گفتم بهتون كه مي رفت پشت به پدرم به تلويزين نگاه مي كرد هر وقت مي رفتيم خونه اونا.
    خلاصه دوستان نمي دونم اين چهار روز كه تعطيله برم خونه مامانم اينا يا نه؟ هميشه سر در گمم نمي دونم چي كار كنم لطفاً كمكم كنيد اگه توي تبريز يه مشاور خوب مي شناسيد راهنماييم كنيدنه از اوناش كه قرص تجويز كنه
    كمكم كنيد ديگه كاملاً اعتماد به نفسم رو از دست دادم نمي دونم چي كار كنم

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 دی 90 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1387-11-26
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    3,298
    سطح
    35
    Points: 3,298, Level: 35
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    RozeRoshan عزيز آره شوهر من هم وقتي عصباني مي شد بدجوري خود زني مي كرد چند بار هم با چاقو خودش رو تهديد كردم يه بار وقتي خوب بوديم گفت بذار هر وقت عصباني شدم از خونه برم بيرون يه سيگار بكشم حالم خوب مي شه از اون روز كاري نداشتم باهاش هر وقت عصباني مي شد مي رفت يه ربع بيرون مي يومد. نمي دونم كار خوبي كردم گذاشتم بره بيرون يا نه تو رو خدا شما آقايون راهنماييم كنين كه چه جوري مي شه يه مرد رو قانع كرد.
    حالا تو هم شوهرت خود زني مي كرد رفتي مشاور درست شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه جوري حلش كرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 26 اسفند 90 [ 18:20]
    تاریخ عضویت
    1387-11-21
    نوشته ها
    182
    امتیاز
    3,780
    سطح
    38
    Points: 3,780, Level: 38
    Level completed: 87%, Points required for next Level: 20
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    96

    تشکرشده 91 در 45 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    پردرد عزیزم
    ببین اکثریت مردها تنوع طلبند(با اجازه از آقایون اینو میگم)از اینکه یک خانم با بدترین وضع بشینه روبروشون بدشون که نمیاد هیچ خوششونم میاد اما خدانکنه خانم خودشون لباس نامناسبی بپوشه من که هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم این حسشونو تحمل کنم. شوهرتو هم از همین گروهه. که خوشش میاد با دختر عموش و خیلی های دیگه خوش و بش کنه. اما نگفتی اون خانم ازدواج کرده یا نه؟ در مورد سیگارهم تا خودشون اراده نکنند کاری نمیشه کرد جلوی ما نکشند میرند بیرون میکشند بعدشم آدامس میخورند ادکلن می زنند و هزاران کار دیگه تا ما گیر ندیم. اما تو اینو بدون هنوز اوایل ازدواجته سعی کن خیلی بهش گیر ندی . یک مسیج هست که میگه:
    طرز درست کردن مردها.....................ای بابا دنبال چی می گردی؟ مردها درست بشو نیستند.
    در مورد مادر شوهرت که به نظر من مشکل داره (بخاطر طرح موضوع دکتر و..) سعی کن خیلی باهاشون صحبت نکنی. من خودم با وادر شوهر و پدرشوهرم همین مشکلات رو داشتم اما الان دیگه اصلا توی مهمانی ها باهاشون جز در حد حرفهای خیلی خیلی عادی و سلام علیک چیزی نمیگم.
    اینقدر غصه نخور اوله کاری انشااله وضع بهتر میشه البته با کمک تو و شوهرت نه خانواده ها

  10. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 خرداد 88 [ 05:57]
    تاریخ عضویت
    1387-8-07
    نوشته ها
    264
    امتیاز
    4,364
    سطح
    42
    Points: 4,364, Level: 42
    Level completed: 7%, Points required for next Level: 186
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 81 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    سلام
    شما تنها کسی نیستی که بعد از ازدواج با خانواده مشکل پیدا می کنی.یکی از دلایل این مشکلات و درگیریها خود شمایی.چرا بدبینی؟چرا دلهوره؟شما به این رفتارت نشون میدی که کوچکترین اعتمادی به شوهرت نداری.چرا هر روز خود را والنتاین نمی کنی؟ چرا هر روز شوهرت رو در آغوش نمی گیری و در بوسه و عشق غرقش نمی کنی؟چرا به جای درگیری و که چرا با این یا با اون حرف می زنی ازش تعریف نمی کنی؟ بهش نمیگی با دنیا عوضش نمی کنی ؟فکر می کنی چرا با دیدن دختر عموش خوشحال میشه؟ چون شاد و پرانرژی هست، چون دلش رو شاد می کنه، چون تا می بینتش از دیدنش به وجد می یاد و می دوه جلوش.ولی شما چی؟آیا این گونه با شوهرت برخورد می کنی؟چرا فکر می کنی فقط مشکل از شوهر شماست؟ شما خود را اصلاح کن، بدبینی ها و شکها را از بین ببرید همه چیز درست می شود.شوهر خود را در عشق و محبت خود غرق کن.از دختر عموش جلو بزن نزار اون برنده باشه.فقط و فقط و فقط عشق بورز و ببوبسش و نوازشش کن.نتیجه می گیری .بهش ثابت کن برات ارزش داره و بگو بهش اعتماد داری.اقتدارش رو ازش نگیرید با بدبینی ها.شما که آرام باشید او هم آرام است. تا وقتی یاد نگرفتید چگونه با شوهر خود برخورد کنید اسم بچه رو نیارید. موفق باشید

  11. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 21 خرداد 88 [ 05:57]
    تاریخ عضویت
    1387-8-07
    نوشته ها
    264
    امتیاز
    4,364
    سطح
    42
    Points: 4,364, Level: 42
    Level completed: 7%, Points required for next Level: 186
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    76

    تشکرشده 81 در 38 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    یک چیز دیگه: خواهرش به شما محل نمی زاره و یا جواب سلام نمی ده به زندگی شما ربطی نداره. خودت می گی 7 یا 9 سال از تو کوچیکتر هست. پس خیلی بچه هست و نمی فهمه داره چیکار می کنه. شما که بزرگتری اعتنا نکن. به خاطر یک دختر بچه نفهم زندگیت تلخ نکن که شوهرت هم بخواد تلافی کنه.سیاست داشته باش نه حس تلافی و انتقام.تا تقی به توقی می خوره از شوهرت تلاق نخواه تا اونم فکر کنه زندگیت دوست نداری.اولین قدم در اصلاح خودت تغییر اسمت هست. پردرد اصلا جالب نیست.یک اسمی انتخاب کن که انرژی مثبت داشته باشه.پاشو ببینم زانوی غم بغل نگیر.سال نو داره میاد ویک زندگی نو شروع کن.

  12. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 13 دی 90 [ 16:46]
    تاریخ عضویت
    1387-11-26
    نوشته ها
    38
    امتیاز
    3,298
    سطح
    35
    Points: 3,298, Level: 35
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 52
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    0
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: خلاصه اي از زندگي من

    شادزي جون خيلي به آدم اميد مي دي ممنونتم
    اما مي دوني هميشه من نوازشش مي كنم من مي بوسمش براش كادو مي گيرم توي مناسبت ها من تبريك مي گم آخــــــــــــــه من هم احساس دارم چقدر نوازش بي جواب
    پس چرا انقدر از خانوادش جلوي من مي گه /
    مي دونم خيلي ساده ام و هميشه كتك سادگيم رو مي خورم
    عزيزم مي دوني ديگه كار به جايي رسيده كه هر چيز كوچيكي رو با طعنه و مدل سوزني به آدم مي گه نمي دونم هر چي من مي گم به اون بر مي خوره هر چي اون مي گه به من
    تازه وقتي هم يه بحث كوچيك پيش مي يادانقدر كينه اي يه كه چند روز كشش مي ده ولي من اخلاقم طوريه كه توي دعوا جر و بحث مي كنم و خالي مي شم ولي اون اكثراً سكوت و خودزني مي كنه مي گه خسته شدم از اين زندگي (البته مي دونم تقصير من هم هست زياد نق مي زنم ) ولي آرزوم شده كه يه بار راحت بشينيم حرف هم رو بفهميم و منطقي حلش كنيم . خريدار حرف حق نيست وقتي حرف از طلاق هم مي زنم مي گه انقدر زندگي مي كنيم تا توي همين زندگي همديگرو بكشيم
    كمكم كن
    يه خورده از سياست شوهر داري بهم ياد بده
    هر دوتامون هم خيلي مغروريم بعد دعوا آخه كدوم يكيمون مي تونيم پا پيش بذاريم در حالي كه اون كه حرف من رو قبول نكرده و با داد و بيدادهاي من روبرو شده يا من كه با بي اهميت بودن و بي توجه بودن اون به موضوع و سكوت اون مواجه شدم.
    به نظرت چي كار كنم


 
صفحه 1 از 8 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 10:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.