به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 14
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 بهمن 87 [ 17:05]
    تاریخ عضویت
    1387-6-14
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    3,604
    سطح
    37
    Points: 3,604, Level: 37
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 46
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    سلام
    من تازه عضو اين سايت شدم و از اينكه تونستم يه جايي رو پيدا كنم كه حرف دلم رو بزنم خيلي خوشحالم
    داستان زندگي من :
    من مهسا . 22 ساله از اصفهان هستم.
    نميدونم از كجا شروع كنم .. آها از اونجايي كه هنوز بچه بودم . اخلاقم يه جوري بود كه خيلي نسبت به همه چيز حساس بودم . من بچه ي روستام . هميشه از اين كه يك روستايي بودم احساس بدي داشتم . از اينكه هر موقع كسي رو ميديدم كه وقتي ميخواست به كسي كه باهاش دعواش شده فحش بده يا بگي يك آدم املي هستش بهش ميگفت دهاتي .
    اينم از بد شانسي من توي شناسنامه ي هيچ كدوم از دوستام كه توي روستاي ما زندگي ميكردن يا برادر و خواهرم اسم روستا نبود ولي نميدونم چرا توي شناسنامه ي من نوشته شده بود(اونم از شانس بد من )‌واسه اين هميشه يه ترس و نفرتي توي وجودم بود . هر موقع با مادر پدرم حرف ميزدم ميگفتن مگه چه عيبي داره كه اسم روستا تو شناسنامته ؟؟؟؟ بايد افتخار هم بكني .... ازشون متنفر بودم . من افتخار كه نميكردم كه هيچ بلكه خيلي هم باعث كسر شانم ميشد تازه گاهي هم به خاطر اين موضوع گريه ميكردم .
    عموم يا كلا اطرافيانم اصلا درك نميكردند كه من نسبت به بعضي از مسائل حساسم . همش به روم ميو وردن منم ناراحت ميشدم و ميرفتم توي حياط يك گوشه اي مينشستم و گريه ميكردم . يادمه يه شب زمستوني به خاطر يه شوخي كه پدر بزرگم باهام كرد رفتم تو حياط و نيم ساعت زير برف موندم ولي هيچ كس به غير از مادر بزرگم نگفت : خرت به چند من ؟؟
    وضع بابام خوب بود ولي به خاطر كارش كه دامداري داشتن ما مجبور بوديم كه توي روستا زندگي كنيم . واسه اين هميشه نسبت به ديگران حسوديم ميشد كه توي شهر بودن و احساس كمبود ميكردم .
    تا اينكه بابام شغلش رو عوض كرد و وضعش خيلي خوب شد و ما اومديم توي شهر زندگي كرديم ولي هيچ موقع نتونستم موضوع شناسنا مه مو فراموش كنم . هر جا هر كلاسي كه ميخواستم اسم نويسي كنم اگه فتوكپي شناسنامه ميخواستن واسم زجر بود . يادمه يك روز توي مدرسه فتوكپي هاي اضافه اي كه از بچه ها گرفته بودند رو بهشون پس ميدادن اون روز من اصلا حواسم نبود يكي از دوستام بدون اطلاع من فتوكپي شناسنامه ام رو ديده بود و بهم گفت بيا بريم فتو كپي اون يكي دوستمون مريم رو هم ببينيم و بفهميم دهاتيه يا نه ؟؟؟؟؟؟
    اون موقع انگار يك پارچ آب سرد روم ريخته باشن خيلي احساس حقارت ميكردم ....
    زمان گذشت توي مدرسه هميشه شاگرد اول بودم ... هميشه .... از درس زياد خوشم نميومد ولي ميخواستم اين وظيفه اي رو كه به دوشم بود رو به خوبي انجام بدم و هيچ حرف و حديثي توش نباشه معدل من تا آخر پيش دانشگاهي از 19 پائين تر نيومده بود..
    ايراد من اين بود كه نميتونستم در مقابل حرف ديگران (به خصوص پدرم و مادرم ) كوتاه بيام و هيچي نگم . البته بيرون از خونه و تو اجتماع خيلي دختر بي عرضه و كم حرفي بودم ولي توي خونه خيلي زبون در ميووردم . مثلا وقتي بابام بهم ميگفت بهم يك ليوان آب بده ميگفتم كه پارچ نزديك خودته چرا خودت واسه خودت آب نميريزي ؟؟؟؟؟/ يا مثلا اگه بهم ميگفتن چرا اينكار رو ميكني بهشون ميگفتم : دوست دارم اينكار رو بكنم ....... ( از سن 8-9 سالگي تا 14-15 سالگي ) يه جورايي از مامان و بابام بدم ميومد و دوست نداشتم به حرفاشون گوش كنم و گاهي هم از تنبلي به حرفاشون گوش نميدادم انگار كه واسه همه چي اونهارو مقصر ميدونستنم .....
    كار به جايي كشيد كه بابام رو راست بهم گفت اگه درست خوب نبود بايد از همين پنجره مينداختمت بيرون . ميگفت به هيچ دردي نميخوري به جز درس خوندن ........
    مشكل جدي تر من از سن 12-13 سالگي شروع شد . اينكه ميديدم نسبت به هم سن و سالهاي خودم قد كوتاهتري دارم و اين باعث رنجم ميشد .... چند بار به مامانم گفتم كه من رو به دكتر ببر شايد يك موردي داشته باشم ولي مامانم ميگفت حالا بلند ميشي ... البته بگم كه من تو..... اونقدر به اين موضوع توجه نكردند كه كار از كار گذشت ... حالا من 14 ساله شده بودم با قد 152 .باعث حقارتم شده بود . هميشه تو خيابون پسرا بهم ميگفتن كوچولو يا كوتوله ..... بعد از كلي اصرار رفتم دكتر ولي اون موقع ديگه دير شده بود . هيچ فايده اي نداشت .... وقتي ميديدم توي فاميل همه از من بلند ترن دختر خاله هام همه 168-170 كوتاهشون 162 بود و من پيش همه احساس كوچيكي ميكردم حتي گاهي عموم يا ديگران مسخره ام ميكردن ميگفتن تو چرا اينقدر كوچولو موندي و ......با حرفهاشون اشك تو چشام جمع ميشد ولي به خاطر غرورم هيچي نميگفتم . شبها قبل خواب اونقدر گريه ميكردم . هر روز با چشم هاي پف كرده از خواب بيدار ميشدم.......
    خانواده ي من خانواده ي خشكيه . يعني حتي يك بار نشده كه من به مادر پدرم بگم دوستتون دارم يا اونها به من بگن .... حتي از اينكه بوسشون كنم بدم مياد . پارسال عيد هم فقط بهشون تبريك گفتم ولي روبوسي نكردم نميدونم چرا اخلاق من اينجوريه ..... انگار از مامان و بابام خجالت ميكشم ....
    همه به من ميگن دختر زيبايي هستي .... از نظر قيافه كم ندارم و اكثرا از من خوششون مياد ولي مشكل قدم خيلي عذابم ميده .......
    من محتاج كسي نبودم ولي از اينكه پسرا بهم توجه نميكردن و حتي گاهي هم بهم ميگفتن كوچولو خيلي بهم برميخورد .... بابا آخه دست من كه نبود من از مامانم هم كوتاه تر بودم اونم 10 سانت .... نميدونم اين چه ارث مزخرفي بود كه از مادر بزرگم گرفته بودم و تقريبا هم قد اون بودم .....
    اينكه كمتر پسري بهم توجه ميكرد خيلي ناراحتم ميكرد. البته اهل دوستي نبودم يك پسري هم توي محلمون بود كه خودش رو خيلي واسه من ميكشت ولي من از اون حالم به هم ميخورد هيچ محلي بهش نميدادم تا اينكه اون نامرد از يكي از فاميلاشون كه يكي از دوستهاي مدرسه اي ام بود . اسم و شماره تلفن خونه مون رو گرفت و به همه پسرها داده بود . هر روز كلي مزاحم داشتيم و همه هم با من كار داشتن !!!!!! توي محل همه پسر ها من رو ميشناختن آبروم توي محل رفت ( آش نخورده و دهن سوخته ) البته مامانم و بابام قضيه رو ميدونستن و از من مطمئن بودن من دختر خوبي بودم دنبال اينجور چيزها نبودم و مقصر پسره رو ميدونستن و البته به خدمتش رسيدن.
    من فقط دنبال توجه بودم توجه توجه توجه . دختر جلفي نبودم خيلي سنگين .... از دوستي خوشم نميومد چون هم باعث آبرو ريزي ميشد و هم اينكه ميدونستم پسرها هدفشون از دوستي لذت اينجور چيزهاست و كلا به نظرم كار بي خودي بود ..... من فقط محتاج توجه بودم .... محتاج اينكه وقتي توي خيابون راه ميرم پسرا از من خوششون بياد .... همين .... نه قصد دلبري داشتم نه دوستي ولي حد اقل ميخواستم اين حس رو توي خودم به وجود بيارم كه من دختري هستم كه همه آرزوشو دارن ولي افسوس........
    اونقدر احساس كم بود محبت و حقارت ميكردم ....هر روز و هر شب كارم شده بود گريه ...... اونقدر زودرنج كه با كوچكترين حرفي كه بهم ميزدن گريه ام ميگرفت .... شايد باورتون نشه الانم اينجوريم ... يه روز سر دفتري كه از يك فروشگاه لوازم التحرير خريده بودم با فروشنده دعوام شد : بهش گفتم دفتره اين عيب رو داره و برام عوض كن . بهم گفت تو ايراد بني اسرائيلي ميگيري و پولم رو پس داد .... منم اومدم خونه از اينكه اون آقاهه بهم توهين كرده بود سير گريه كردم و ديگه حاضر نيستم برم ازش چيزي بخرم......
    نميدونم اين چه اخلاقيه كه من دارم ....
    اصلا نميتونم حرف بزنم .... اگه يكي بهم توهين كنه بخوام از خودم دفاع كنم كلمه ي اول كه از دهنم خارج ميشه اشكام هم باهاش جاري ميشه .....
    از نظر درسي از همه دوستام برترم ... توي يك رشته اي تحصيل ميكنم كه الان با رتبه هاي خيلي بهتر از اون سال من نميتونن قبول شن و تو اين رشته درس بخونن . شاگرد اول كلاسمونم
    توي دانشگاه از يك پسره خوشم ميومد ولي اون قدش خيلي بلند بود. خودمم ميدونستم بهش نميخورم ولي خيلي ازش خوشم ميومد حدود يك سال گذشت و ديدم اون با يك دختر ديگه است . ديگه حسابي ناراحت شده بودم ..... از همه جا دلگير .....
    يه روز يكي از دوستانم بهم گفت كه يه روز كه سر قرار ميره پيش دوست پسرش من هم برم بهش نظر بدم كه دوست پسرش چه جوريه؟.... من اصلا اهل اين جور برنامه ها نبودم ولي نميدونم چرا رفتم ..... پسره رو ديدم خيلي از پسره خوشم اومده بود .... مودب .... مهربون ....خوش تيپ ..... ميگفتم اين دوستم كه اصلا چهره ي زيبايي نداره و فقط هيكل مناسبي داره ... خيلي هم جلف ميگرده......چرا بايد اين دختر اين همه مورد توجه قرار بگيره ولي من نه...... من كه به گفته ي همه خيلي از اون زيباتر بودم .... چرا اين عيبم اينقدر بد بود كه باعث ميشد هيچ كس بهم توجه نكنه ....
    من گاهي توي اينترنت ميرفتم و چت ميكردم ولي هيچ موقع قرار و تلفن و اينجور چيزها نبود ..... يه جورايي ميخواستم درد و دل كنم ....يه جورايي ميخواستم كمبود محبتم رو اينجوري جبران كنم .... دنبال اين بودم كه يكي من رو دوست داشته باشه و منو همينجوري كه هستم قبول داشته باشه بهم افتخار كنه ... هميشه حسرت ميخوردم كه چرا هيچ كس منو دوست نداره .......
    خواهرم توي سن 18 سالگي و دختر عموهام توي سن 18 و 16 سالگي ازدواج كردن و رفتن ولي من ..... با اينكه20 سالم شده بود فقط يك خواستگار داشتم ...... گفتم اينجوري نميشه ..... نميخوام سنتي ازدواج كنم ..... واسه اين يك شب تصميم گرفتم با هركي چت كردم شماره ام رو بدم .... چون ديگه از تنهايي خسته شده بودم ..... با محمد آشنا شدم ..... شماره ام رو بهش دادم و ارتباطمون تلفني و گاهي هم حضوري شد. پسر خوبي بود خيلي ابراز محبت ميكرد ميگفت دوستم داره ولي از همون اول بهم گفت كه نميتونه باهام ازدواج كنه .... دليلش رو نميدونستم ولي ميخواستم تا جايي كه ممكنه رفتارم يك جوري باشه كه ازم خوشش بياد و منو واسه ازدواج مناسب بدونه ... تا اينكه فهميدم محمد از من كوچيكتره اونم 2 سال .... ولي واسم مهم نبود .... مهم اين بود كه خيلي دوستم داشت و واسم ميمرد ...... واسه من همين مهم بود ......... همين كه يكي عاشقم باشه ...... بعد از اينكه فهميد من با سنش مشكلي ندارم قرار شد كه با هم ازدواج كنيم البته چند سال ديگه ..... از خانواده اون هم فقط و فقط خواهرش از رابطه ي ما آگاهه......
    محمد به من عشق داد . بهم اعتماد به نفسي كه نداشتم داد . كمكم كرد تا از اين حال و هوا در بيام .... من بهش مديونم ...
    الانم محمد بهم خيلي علاقه داره . البته سال پيش به خاطر يك اشتباه دوطرفه يكمي هوس وارد رابطه مون شد ولي با هم كاري همديگه و با موافقت همديگه اصلا ديگه اون روابط بينمون نيست و رابطه ي سالمي با هم داريم و عاشقونه .....
    الان ديگه احساس حقارت نميكنم .... از قدم ناراحت نيستم ميبينم خيلي هاي ديگه هم هستن كه از من بدترن ..... اعتماد به نفسم بيشتر شده ....... ولي يك مشكل دارم .... اينكه حس ميكنم نسبت به محمد تا حدودي سرد شدم ..... نميدونم چرا؟ دوستش دارم ولي سرد شدم ... چون ميترسم يك موقع به هم نرسيم ..... ميترسم از اينكه خانواده ها موافق نباشن .... ميگم نكنه اختلاف سني مون باعث جدايي شه ..... محمد ميگه مشكلي نداره ولي من......
    ميدونم كه رابطه ام با محمد احساسيه ....... اون از من خيلي احساسي تره .... يه جورايي دلم نمياد بهش بگم كه از هم جدا شيم .... يعني اولين كسي كه نميتونه طاقت بياره اون منم .... چون خيلي بهش وابسته ام .... اگه محمد نباشه من به كي تكيه كنم ؟ كي بهم محبت ميكنه؟
    تازه چه جوري بعد اين همه محبتي كه بهم داشته رهاش كنم ؟
    از اين ميترسم كه نكنه يك خواستگاري با شرايط مناسب برام بياد ؟اونوقت با محمد چيكار كنم ؟؟/
    محمد ميگه 3 سال ديگه ميتونم بيام خواستگاريت !!! تا اون موقع من 25 ساله و محمد 23 ساله ميشه .... وضع مالي محمد خوبه ولي هنوز سربازي نرفته و كار نداره و واسه اين نميتونه زودتر بياد.( اينم بگم كه محمد همه چيز زندگي من رو ميدونه)
    ميترسم هيچ كس مثل محمد نتونه از نظر احساسي من رو تامين كنه .. ميترسم از اينكه نكنه محمد بازيم داده باشه و نياد خواستگاريم ( البته خودش رو خيلي مشتاق نشون ميده و ميگه من بهترين و نجيب ترين دختري هستم كه باهاش آشنا شده و من رو 100% براي ازدواج ميخواد )
    ولي با اينهمه ترس همه وجودمو گرفته .... اگه يك موقع شكست بخورم ميميرم ...............
    هدف من از گفتن اين حرفها درد و دل و سبك شدنم بود انتظار ندارم كه كسي بتونه كمكم كنه .... ولي اگه نظري داشتين ممنون ميشم كه بگين .... شايد زندگي من رو تغيير بده و يك راه حلي جلوي پام بگذاره ... پيشاپيش ممنونم ازتون

  2. کاربر روبرو از پست مفید mahsa-22 تشکرکرده است .

    mahsa-22 (یکشنبه 07 اسفند 90)

  3. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 17 مهر 87 [ 10:24]
    تاریخ عضویت
    1387-6-02
    نوشته ها
    32
    امتیاز
    3,488
    سطح
    36
    Points: 3,488, Level: 36
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 12 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    من که مشکلی بین شما نمی بینم اگه مساله سن واسه هر دوتون حل شده باشه دیگه چه اشکالی می تونه باشه البته من حس می کنم تو اون زمان که تنها بودی از روی تنهایی بهمحمد رو اوردی و الان که اعتماد بنفست خوب شده شاید پیش خودت فک می کنی می تونی انتخاب های بهتری داشته باشی این دلیل سردیته خوب می تونی بشینی و رو راست با خودت فک کنی ببینی واقعا محمد و می خوای و دوستش داری یا این که می تونی به جز اون انتخاب های دیگه ای هم داشته باشی در ضمن زود ازدواج کردن هنر نیست من سن 19 سالگی ازدواج کردم و الان زار و پشیمونم مهم نیست کی ازدواج کنی مهم اینه که انتخابت بهترین باشه و خوشبخت بمونی تو به خودت نمی تونی دروغ بگی بشین با خودت خلوت کن من فک می کنم محمد واقعی واقعی دوست نداری فقط بش پناه بردی اگه اینطوره همین الان تمومش کن چیزیو از دست نمی دی اینو بت قول می دم

  4. 2 کاربر از پست مفید tanha_999 تشکرکرده اند .

    tanha_999 (جمعه 15 شهریور 87)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 27 فروردین 91 [ 18:19]
    تاریخ عضویت
    1387-1-09
    نوشته ها
    187
    امتیاز
    4,552
    سطح
    43
    Points: 4,552, Level: 43
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 198
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    174

    تشکرشده 197 در 81 پست

    Rep Power
    35
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    دوست من سلام
    ورودتو به اين تالار خوش امد ميگم و بهت اين اطمينان رو ميدم اينجا دوستاي خوبي پيدا ميكني.همون اتفاقي كه در اوج نااميدي واسه من افتاد
    ببين تنهاي عزيز حرف درستي زد.مهم نيست كه تو چه سني ازدواج كني.مهم اينه كه درست انتخاب كني.
    و ايكه گفته بودي ميترسي محمد تو رو فريب داده باشه و اگه تو تا سه سال ديگه واسش بموني و اون اونموقع بياد بهت بگه نمي تونه باهات ازدواج كنه!!! اونوقت چكار ميكني؟؟ اين خيلي سخته كه بخواي بدون هيچ پشتوانه اي تمام موقعيتهاي ازدواح رو به خاطر كسي كه فقط بهت يك قول كلامي داده از دست بدي!!!
    به نظر من بهتره اين رابطه رو محكم تر كني و فقط زماني اين رابطه محكم تر ميشه كه بزرگترها ؛ مثل پدر يا مادر اون يا تو در جريان باشن.
    اينطور اون متعهد تر ميشه.
    به نظر من باهاش قاطع حرف بزن بگو اگه قرار به اين باشه كه اين رابطه پنهوني باشه ؛ و تا سه سال ديگه منتظر ش باشي ؛ اگه يه روز اومد ديد تو ازدواج كردي ناراحت نشه. يا اينكه وضعيت تو رو مشخص كنه

  6. 4 کاربر از پست مفید a_b تشکرکرده اند .

    a_b (چهارشنبه 05 مهر 91)

  7. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 بهمن 87 [ 17:05]
    تاریخ عضویت
    1387-6-14
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    3,604
    سطح
    37
    Points: 3,604, Level: 37
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 46
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    خيلي ممنون دوستان عزيزم
    مسئله اينه كه محمد هنوز سنش كمه ... 20 سالشه و سربازي نرفته . با خواهرش صحبت كرده ولي خواهرش گفته كه بهتره الان راجع به ازدواج با مادر و پدرش حرف نزنه چون ميدونه كه نظر اونها چيه.گفته بهتره شرايطت بهتر بشه و بعد بري خواستگاري .
    از يك طرف من يك كمي سختمه كه اينطوري ادامه بدم . درسته كه من و محمد ديگه روابط هوس آلوده نداريم ولي اون ميگه تنها چيزي كه از من ميخواد اينه كه دستش رو بگيرم . ميگه نميدونه چه جوري بهم ثابت كنه كه د وستم داره و ميگه كه با گرفتن دستت توي دستام و گاهي بوسيدنشون ميتونم اين حس رو بهت منتقل كنم و از اينكه دستت توي دستامه احساس آرامش ميكنم . همش نگرانه از اينكه من دوستش نداشته باشم .... اگه مشكلي بين ما پيش بياد اولين كسي كه كوتاه مياد اونه !!! اولين كسيه كه حتي اگه توي دعوا حق با اون هم باشه بازم اون اول زنگ ميزنه و ازم معذرت ميخواد ... نميگم كه كار بدم رو به روم نمياره ولي ميگم اين ويژگي رو هم داره كه حتي اگه مقصر هم نباشه ازم معذرت بخواد
    اولين جمله اي كه توي چت ازش پرسيدم اين بود كه هدف تو از دوستي چيه ؟ و اولين جمله اي كه اون جوابم رو داد اين بود :" فقط بدون سكس نيست " درست هم ميگفت اون دنبال سكس نبود .... اونم دنبال محبت ميگشت و در من پيدا كرد .....
    و مشكل اينجا بود كه ما هردو باعث شديم كه براي يك مدت كوتاه رابطه مون هوس آلود بشه . من خودم رو بي تقصير نميدونم . از زماني هم كه به هم قول داديم ديگه اون روابط قطع شده ولي نميدونم با چه جوري با قضيه دستم كنار بيام ... چند بار بهش گفتم كه دوست ندارم دستم رو بگيري چون گناهه ... و اون دلش ميخواد كه گوش كنه ولي گاهي نميتونه دست خودش نيست . ناخود آگاه دستمو ميگيره ............
    وقتي توي خيابون راه ميريم و من سعي ميكنم ازش كمي فاصله بگيرم ( به خاطر اينكه يه موقع يك آشنا مارو با هم توي خيابون نبينه ) ميگه تو چرا جدا از من راه ميري ؟ مگه كسر شانت ميشه كه با من راه بياي ؟ چرا دستم رو نميگيري؟ مگه من رو دوست نداري؟ وقتي بهش ميگم از ترس آبرو !!! ميگه بريم يك جايي كه افراد فاميل شما اونجا نباشن .....
    خلاصه اينكه هر كاري ميكنم نميتونم كاري كنم كه بي خيال دستم بشه !!!!
    اون بهم ميگه تو دختر خوب و پاك كدامني هستي . تو از نظر من براي زندگي بهتريني .... زيبا . نجيب . خانوم. مهربون . درس خون ...... و از همه مهم تر اينكه منو دوستم داري ....
    ميدونين خانواده ي عرفان از اون آدم هايي نيستن كه زود ازدواج كنن . نميخوان پسرشون رو توي سن كم داماد كنن .... وضعيت ماليشون هم خوبه ..... خواهرش الان 26 سالشه و ازدواج كرده ( من هم فقط يك بار باهاش صحبت كردم اونم وقتي كه محمد توي بيمارستان بود و من حال محمد رو ازش پرسيدم .... همين ...و در مورد ازدواج و اينها صحبت نكرديم ..)
    محمد گفت كه راجع به من به خواهرش گفته و راجع به اينكه همه ي فكرهاشو واسه ازدواج كرده و همه ي مشكلات رو قبول داره و ميدونه كه زندگي بچه بازي نيست و اينكه با سن من مشكلي نداره و .... و بعد از كلي صحبت با خواهرش . خواهرش بهش گفته كه بهت كمك ميكنم كه به عشقت برسي ولي الان موقع اش نيست بايد صبر كني تا شرايطت مناسب بشه .....
    از يك طرفي از جانب پدر و مادرم ميترسم كه نكنه به خاطر اينكه محمد از من كوچيكتره حاضر به ازدواج نشن ....اونوقت من ميمونم با يك دل شكسته و يك غم طاقت فرسا و از يك طرف هم ميترسم كه نكنه كه محمد بخواد از من سو استفاده كنه ( البته احتمالش خيلي كمه ولي من يك كوچولو ته دلم ميترسم )

  8. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 20 آبان 87 [ 23:20]
    تاریخ عضویت
    1387-6-14
    نوشته ها
    10
    امتیاز
    3,278
    سطح
    35
    Points: 3,278, Level: 35
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 72
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    3

    تشکرشده 3 در 3 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    والا سن فقط یه چیزیه تو شناسنامه...همین..................

    مهم فقط علاقه و بین طرفینه

  9. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 اردیبهشت 90 [ 22:20]
    تاریخ عضویت
    1386-12-21
    نوشته ها
    129
    امتیاز
    4,377
    سطح
    42
    Points: 4,377, Level: 42
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 173
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    137

    تشکرشده 139 در 69 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    سلام مهسا جون!
    فک کنم هر کس داستان زندگیت رو بخونه توجهش به آخرش جلب میشه ! ولی من یه سنت شکنی بکنم ! هیچ وقت فک کردی چرا اینقدر به حرف بقیه اهمیت میدی؟ همونقدر که اونا می فهمن و آدمن ، تو هم می فهمی و آدمی . همونقدر که تو نقطه ضعف داری اونا هم دارن . همونقدر ...تازه یعنی منم که 157 قدمه، قد کوتاهم!!! افسرده میشما ! از این حرفا نزن ! یه ذره به خودت بها بده !تو خیلی خوبی؛ مهربونی ؛ خوشگلی ؛ درس خونی و ... دیگه چی می خوای؟ یه ذره به خودت ایمان داشته باش.
    در مورد آخرش ! راستش تو این زمینه تجربه ندارم ! ولی تو همدردی ماجراهای مشابه ماجرای تو خیلی زیاده که باعث شده یه ذره اطلاعاتم در مورد این موضوعات زیاد بشه . طبق همون چیزایی که خوندم و تو هم اگه بگردی پیداش میکنی ، مخصوصا تو انجمن مشاوره ازدواج و قسمت سوالات ارتباط دختر و پسر ، ادامه ارتباطتون به همین منوال اشتباه بزرگیه که بیشتر از عرفان/محمد/....؟؟؟ به ضرر خودته. امروز دستتو بگیره ، فردا ... پس فردا ....! خیلی مواظب خودت باشه. حیفه پاکیت به این سادگی خدشه دار بشه. این که خانواده اش با ازدواج زودهنگام پسرشون مخالفت میکنن اصلا دلیل خوبی نیست ! مطمئن باش اگه واقعا بخواد خانواده اش مقاومت زیادی نمی کنن.شاید قول آبجیش هم برای این باشه که چند صباحی داداشیش سرگرم باشه و بعدشم بی خیال مهسا ! به هیچ وجه به ارتباطت به همین روش ادامه نده که دوست ندارم تو هم مثل خیلی از بچه های دیگه همدردی که مسائلی شبیه تو داشتن چند وقت دیگه بیای و بگی که کاشکی ...!
    ان شاء الله که همیشه موفق و خوشبخت باشی...
    خیلی التماس دعا
    یا علی مددی!

  10. کاربر روبرو از پست مفید montazer_313 تشکرکرده است .

    montazer_313 (جمعه 15 شهریور 87)

  11. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 29 بهمن 87 [ 17:05]
    تاریخ عضویت
    1387-6-14
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    3,604
    سطح
    37
    Points: 3,604, Level: 37
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 46
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    1
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    با سلام به همه ي دوستان خيلي خيلي ممنون از راهنمايي هاي شما دوستان خوبم tanha_999وa_bوeveraloneوmontazer_313

    1) عرفان اسم برادرمه . اشتباه تايپي بود ديگه .... ببخشيد . اسم دوست بنده محمد هستش چون مطلب ويرايش نميشد نتونستم درستش كنم.
    2) من كاملا مطمئنم كه رابطه ي ما از دست اونور تر نميره يعني اينكه نه من همچين اجازه اي دادم و نه اون ميخواد كه همچين چيزي بشه اون ارتباطمون هم هردومون قبول داريم كه اشتباه بزرگي بود و الان كه يك سال از اون ارتباط ميگذره ديگه به خودمون همچين اجازه اي نداديم كه تكرارش كنيم ولي به هر حال يك نگراني كوچيكي توي دلم حس ميكنم و ميترسم
    ميخواستم بدونم كه نظر شما چيه كه با خواهرش صحبت كنم؟ به نظر شما نتيجه ميده؟ شايد خواهرش بخواد سر داداشيش رو شيره بماله ولي ديگه نمياد كه دختر مردم رو الاف بكنه و بهش قول بيخود بده ( مگر اينكه خيلي بي وجدان باشه )

  12. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 09 بهمن 88 [ 17:18]
    تاریخ عضویت
    1387-6-11
    نوشته ها
    26
    امتیاز
    3,387
    سطح
    36
    Points: 3,387, Level: 36
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    10

    تشکرشده 10 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    سلام
    راستش داستان زندگیتون رو شیوا و با حوصله بیان کردید.
    من هم مثل بقیه حواسم به آخر داستان شما بود تا اینکه نظر montazer عزیز خوندم و بعد خواستم اینها رو بهت بگم که:

    اگر خودتون هم از دیدگاه یه آدم دیگه به این ماجرا نیگاه می کردین به نظرتون چی پاسخش رو می دادید؟؟؟
    اون طوری که شما خودتون رو توصیف کردید از اول با کلیت سرنوشتتون مشکل داشتین حتی توی ارتباطاتتون با بقیه و یه حس خود کم بینی با شما همراه بوده.از بعضی موارد بی اهمیت برای خودتون دغدغه و وسواس درست کردید که باعث ناهنجاریهای رفتاریتون شده.
    شما در دوران قبل از آشناییتون با محمد از حیث ابراز علاقه، دوست داشتن و مورد توجه قرار گرفتن و تو چشم بقیه بودن رنج می بردین، البته بگم در حقیقت این رفتارها و طرز تفکر شما و به قول خودتون بیش از اندازه احساسی بودن شما بوده که همچین احساسی رو داشتید و در واقع غرور کاذب داشتید و کم و بیش خانواده شما نیز مقصر نبودند.
    پس شما این خلاها رو احساس می کردید و سعی میکردید به طرقی اینها رو در محیط بیرون از خانه و دوستان جدید پیدا کنید.
    و اینجاست که قسمت مهیج فیلم شما شروع میشه!!!

    این است که تصمیم میگرید با اولین کسی که چت می کنید شمارتون رو بدید؟؟
    حالا چه اتفاقی در این میان می افته؟؟؟؟

    از طرفی شما محتاج محبت بودید و کوچکترین تحریکی از طرف جنس مقابل برای شروع رابطه کا فی بوده و از طرفی هم سن کم محمد که به نظرم احتمال درصد پایینی دارد که به بلوغ فکری و انتخاب درست معیارهای لازم برای انتخاب همسرایده ال را داشته باشد و 3 سال مدت زیادی برای تغییر طرز فکرها و آرزوهاست.
    همانطور که گفتید محمد بیشتر از شما احساساتی است و در هر موردی اول اوست که کوتاه می آید و معذرت خواهی میکند. به نظر شما آیا چنین کسی ثبات دارد و می تواند در مشکلات زندگی همواره پشتیبان شما باشد و در برابر مسائل کم نیاورد.
    بهتر است با روشهایی شخصیت وتواناییهای محمد را مورد ارزیابی قرار دهید و منطقی تر برخورد کنید.
    نظر خانواده خود را در این مساله می دانید؟

    موفق باشید

  13. کاربر روبرو از پست مفید parsa1983 تشکرکرده است .

    parsa1983 (جمعه 15 شهریور 87)

  14. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 14 اردیبهشت 90 [ 22:20]
    تاریخ عضویت
    1386-12-21
    نوشته ها
    129
    امتیاز
    4,377
    سطح
    42
    Points: 4,377, Level: 42
    Level completed: 14%, Points required for next Level: 173
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    137

    تشکرشده 139 در 69 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    سلام مهسا
    در مورد 2 ! زیاد مطمئن نباش آبجی ! شیطون کارش رو خوب بلده !!! در مورد وجدان آبجی محمد هم چه عرض کنم ! من نمی شناسمشون ولی آدما رو دست کم نگیرید! از این بی وجدانی ها تو آدما زیاده !!!
    اینجا هر کس نظر خودش رو میگه و آخرش تویی که باید راهتو انتخاب کنی. مواظب باشه بیراهه نری که فقط خودت لطمه می بینی و بس...
    یا علی مددی!

  15. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 26 شهریور 87 [ 08:36]
    تاریخ عضویت
    1387-6-03
    نوشته ها
    148
    امتیاز
    4,134
    سطح
    40
    Points: 4,134, Level: 40
    Level completed: 92%, Points required for next Level: 16
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    122

    تشکرشده 126 در 74 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: فقط يكيو ميخوام كه به داستان زندگيم گوش بده...

    دوست من مگر اقا محمد شما با اطمينان قلبي از ازدواج با شما سخن نميگويد.از او بخواهيد مسئله را رسمي تر كند .شما نيز مسئله را با خانواده خود در ميان بگزاريد.موضوع را از دوستي به سمت ازدواج سوق دهيد.
    در دوستي هيچ تعهدي نيست.همانگونه كه 3 سال عمر كمي نيست.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. در آستانه طلاق و تلاش برای فراموشی همسر سابق
    توسط زمستان سرد در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: شنبه 14 اردیبهشت 92, 14:55
  2. داستان زندگی کارافرین برتر کشور..احد عظیم زاده
    توسط بهار.زندگی در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: سه شنبه 13 تیر 91, 14:49
  3. شرکت در ازمون های استخدامی
    توسط agirl در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: دوشنبه 22 خرداد 91, 20:41
  4. نقش ورزش در کاهش استرس(مدیریت استرس)
    توسط keyvan در انجمن تاثیر متقابل ورزش و روان
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: جمعه 21 فروردین 88, 10:57
  5. داستانی از عشق (داستان کوتاه)
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: سه شنبه 19 شهریور 87, 17:12

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:58 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.