سلام
من تازه عضو اين سايت شدم و از اينكه تونستم يه جايي رو پيدا كنم كه حرف دلم رو بزنم خيلي خوشحالم
داستان زندگي من :
من مهسا . 22 ساله از اصفهان هستم.
نميدونم از كجا شروع كنم .. آها از اونجايي كه هنوز بچه بودم . اخلاقم يه جوري بود كه خيلي نسبت به همه چيز حساس بودم . من بچه ي روستام . هميشه از اين كه يك روستايي بودم احساس بدي داشتم . از اينكه هر موقع كسي رو ميديدم كه وقتي ميخواست به كسي كه باهاش دعواش شده فحش بده يا بگي يك آدم املي هستش بهش ميگفت دهاتي .
اينم از بد شانسي من توي شناسنامه ي هيچ كدوم از دوستام كه توي روستاي ما زندگي ميكردن يا برادر و خواهرم اسم روستا نبود ولي نميدونم چرا توي شناسنامه ي من نوشته شده بود(اونم از شانس بد من )واسه اين هميشه يه ترس و نفرتي توي وجودم بود . هر موقع با مادر پدرم حرف ميزدم ميگفتن مگه چه عيبي داره كه اسم روستا تو شناسنامته ؟؟؟؟ بايد افتخار هم بكني .... ازشون متنفر بودم . من افتخار كه نميكردم كه هيچ بلكه خيلي هم باعث كسر شانم ميشد تازه گاهي هم به خاطر اين موضوع گريه ميكردم .
عموم يا كلا اطرافيانم اصلا درك نميكردند كه من نسبت به بعضي از مسائل حساسم . همش به روم ميو وردن منم ناراحت ميشدم و ميرفتم توي حياط يك گوشه اي مينشستم و گريه ميكردم . يادمه يه شب زمستوني به خاطر يه شوخي كه پدر بزرگم باهام كرد رفتم تو حياط و نيم ساعت زير برف موندم ولي هيچ كس به غير از مادر بزرگم نگفت : خرت به چند من ؟؟
وضع بابام خوب بود ولي به خاطر كارش كه دامداري داشتن ما مجبور بوديم كه توي روستا زندگي كنيم . واسه اين هميشه نسبت به ديگران حسوديم ميشد كه توي شهر بودن و احساس كمبود ميكردم .
تا اينكه بابام شغلش رو عوض كرد و وضعش خيلي خوب شد و ما اومديم توي شهر زندگي كرديم ولي هيچ موقع نتونستم موضوع شناسنا مه مو فراموش كنم . هر جا هر كلاسي كه ميخواستم اسم نويسي كنم اگه فتوكپي شناسنامه ميخواستن واسم زجر بود . يادمه يك روز توي مدرسه فتوكپي هاي اضافه اي كه از بچه ها گرفته بودند رو بهشون پس ميدادن اون روز من اصلا حواسم نبود يكي از دوستام بدون اطلاع من فتوكپي شناسنامه ام رو ديده بود و بهم گفت بيا بريم فتو كپي اون يكي دوستمون مريم رو هم ببينيم و بفهميم دهاتيه يا نه ؟؟؟؟؟؟
اون موقع انگار يك پارچ آب سرد روم ريخته باشن خيلي احساس حقارت ميكردم ....
زمان گذشت توي مدرسه هميشه شاگرد اول بودم ... هميشه .... از درس زياد خوشم نميومد ولي ميخواستم اين وظيفه اي رو كه به دوشم بود رو به خوبي انجام بدم و هيچ حرف و حديثي توش نباشه معدل من تا آخر پيش دانشگاهي از 19 پائين تر نيومده بود..
ايراد من اين بود كه نميتونستم در مقابل حرف ديگران (به خصوص پدرم و مادرم ) كوتاه بيام و هيچي نگم . البته بيرون از خونه و تو اجتماع خيلي دختر بي عرضه و كم حرفي بودم ولي توي خونه خيلي زبون در ميووردم . مثلا وقتي بابام بهم ميگفت بهم يك ليوان آب بده ميگفتم كه پارچ نزديك خودته چرا خودت واسه خودت آب نميريزي ؟؟؟؟؟/ يا مثلا اگه بهم ميگفتن چرا اينكار رو ميكني بهشون ميگفتم : دوست دارم اينكار رو بكنم ....... ( از سن 8-9 سالگي تا 14-15 سالگي ) يه جورايي از مامان و بابام بدم ميومد و دوست نداشتم به حرفاشون گوش كنم و گاهي هم از تنبلي به حرفاشون گوش نميدادم انگار كه واسه همه چي اونهارو مقصر ميدونستنم .....
كار به جايي كشيد كه بابام رو راست بهم گفت اگه درست خوب نبود بايد از همين پنجره مينداختمت بيرون . ميگفت به هيچ دردي نميخوري به جز درس خوندن ........
مشكل جدي تر من از سن 12-13 سالگي شروع شد . اينكه ميديدم نسبت به هم سن و سالهاي خودم قد كوتاهتري دارم و اين باعث رنجم ميشد .... چند بار به مامانم گفتم كه من رو به دكتر ببر شايد يك موردي داشته باشم ولي مامانم ميگفت حالا بلند ميشي ... البته بگم كه من تو..... اونقدر به اين موضوع توجه نكردند كه كار از كار گذشت ... حالا من 14 ساله شده بودم با قد 152 .باعث حقارتم شده بود . هميشه تو خيابون پسرا بهم ميگفتن كوچولو يا كوتوله ..... بعد از كلي اصرار رفتم دكتر ولي اون موقع ديگه دير شده بود . هيچ فايده اي نداشت .... وقتي ميديدم توي فاميل همه از من بلند ترن دختر خاله هام همه 168-170 كوتاهشون 162 بود و من پيش همه احساس كوچيكي ميكردم حتي گاهي عموم يا ديگران مسخره ام ميكردن ميگفتن تو چرا اينقدر كوچولو موندي و ......با حرفهاشون اشك تو چشام جمع ميشد ولي به خاطر غرورم هيچي نميگفتم . شبها قبل خواب اونقدر گريه ميكردم . هر روز با چشم هاي پف كرده از خواب بيدار ميشدم.......
خانواده ي من خانواده ي خشكيه . يعني حتي يك بار نشده كه من به مادر پدرم بگم دوستتون دارم يا اونها به من بگن .... حتي از اينكه بوسشون كنم بدم مياد . پارسال عيد هم فقط بهشون تبريك گفتم ولي روبوسي نكردم نميدونم چرا اخلاق من اينجوريه ..... انگار از مامان و بابام خجالت ميكشم ....
همه به من ميگن دختر زيبايي هستي .... از نظر قيافه كم ندارم و اكثرا از من خوششون مياد ولي مشكل قدم خيلي عذابم ميده .......
من محتاج كسي نبودم ولي از اينكه پسرا بهم توجه نميكردن و حتي گاهي هم بهم ميگفتن كوچولو خيلي بهم برميخورد .... بابا آخه دست من كه نبود من از مامانم هم كوتاه تر بودم اونم 10 سانت .... نميدونم اين چه ارث مزخرفي بود كه از مادر بزرگم گرفته بودم و تقريبا هم قد اون بودم .....
اينكه كمتر پسري بهم توجه ميكرد خيلي ناراحتم ميكرد. البته اهل دوستي نبودم يك پسري هم توي محلمون بود كه خودش رو خيلي واسه من ميكشت ولي من از اون حالم به هم ميخورد هيچ محلي بهش نميدادم تا اينكه اون نامرد از يكي از فاميلاشون كه يكي از دوستهاي مدرسه اي ام بود . اسم و شماره تلفن خونه مون رو گرفت و به همه پسرها داده بود . هر روز كلي مزاحم داشتيم و همه هم با من كار داشتن !!!!!! توي محل همه پسر ها من رو ميشناختن آبروم توي محل رفت ( آش نخورده و دهن سوخته ) البته مامانم و بابام قضيه رو ميدونستن و از من مطمئن بودن من دختر خوبي بودم دنبال اينجور چيزها نبودم و مقصر پسره رو ميدونستن و البته به خدمتش رسيدن.
من فقط دنبال توجه بودم توجه توجه توجه . دختر جلفي نبودم خيلي سنگين .... از دوستي خوشم نميومد چون هم باعث آبرو ريزي ميشد و هم اينكه ميدونستم پسرها هدفشون از دوستي لذت اينجور چيزهاست و كلا به نظرم كار بي خودي بود ..... من فقط محتاج توجه بودم .... محتاج اينكه وقتي توي خيابون راه ميرم پسرا از من خوششون بياد .... همين .... نه قصد دلبري داشتم نه دوستي ولي حد اقل ميخواستم اين حس رو توي خودم به وجود بيارم كه من دختري هستم كه همه آرزوشو دارن ولي افسوس........
اونقدر احساس كم بود محبت و حقارت ميكردم ....هر روز و هر شب كارم شده بود گريه ...... اونقدر زودرنج كه با كوچكترين حرفي كه بهم ميزدن گريه ام ميگرفت .... شايد باورتون نشه الانم اينجوريم ... يه روز سر دفتري كه از يك فروشگاه لوازم التحرير خريده بودم با فروشنده دعوام شد : بهش گفتم دفتره اين عيب رو داره و برام عوض كن . بهم گفت تو ايراد بني اسرائيلي ميگيري و پولم رو پس داد .... منم اومدم خونه از اينكه اون آقاهه بهم توهين كرده بود سير گريه كردم و ديگه حاضر نيستم برم ازش چيزي بخرم......
نميدونم اين چه اخلاقيه كه من دارم ....
اصلا نميتونم حرف بزنم .... اگه يكي بهم توهين كنه بخوام از خودم دفاع كنم كلمه ي اول كه از دهنم خارج ميشه اشكام هم باهاش جاري ميشه .....
از نظر درسي از همه دوستام برترم ... توي يك رشته اي تحصيل ميكنم كه الان با رتبه هاي خيلي بهتر از اون سال من نميتونن قبول شن و تو اين رشته درس بخونن . شاگرد اول كلاسمونم
توي دانشگاه از يك پسره خوشم ميومد ولي اون قدش خيلي بلند بود. خودمم ميدونستم بهش نميخورم ولي خيلي ازش خوشم ميومد حدود يك سال گذشت و ديدم اون با يك دختر ديگه است . ديگه حسابي ناراحت شده بودم ..... از همه جا دلگير .....
يه روز يكي از دوستانم بهم گفت كه يه روز كه سر قرار ميره پيش دوست پسرش من هم برم بهش نظر بدم كه دوست پسرش چه جوريه؟.... من اصلا اهل اين جور برنامه ها نبودم ولي نميدونم چرا رفتم ..... پسره رو ديدم خيلي از پسره خوشم اومده بود .... مودب .... مهربون ....خوش تيپ ..... ميگفتم اين دوستم كه اصلا چهره ي زيبايي نداره و فقط هيكل مناسبي داره ... خيلي هم جلف ميگرده......چرا بايد اين دختر اين همه مورد توجه قرار بگيره ولي من نه...... من كه به گفته ي همه خيلي از اون زيباتر بودم .... چرا اين عيبم اينقدر بد بود كه باعث ميشد هيچ كس بهم توجه نكنه ....
من گاهي توي اينترنت ميرفتم و چت ميكردم ولي هيچ موقع قرار و تلفن و اينجور چيزها نبود ..... يه جورايي ميخواستم درد و دل كنم ....يه جورايي ميخواستم كمبود محبتم رو اينجوري جبران كنم .... دنبال اين بودم كه يكي من رو دوست داشته باشه و منو همينجوري كه هستم قبول داشته باشه بهم افتخار كنه ... هميشه حسرت ميخوردم كه چرا هيچ كس منو دوست نداره .......
خواهرم توي سن 18 سالگي و دختر عموهام توي سن 18 و 16 سالگي ازدواج كردن و رفتن ولي من ..... با اينكه20 سالم شده بود فقط يك خواستگار داشتم ...... گفتم اينجوري نميشه ..... نميخوام سنتي ازدواج كنم ..... واسه اين يك شب تصميم گرفتم با هركي چت كردم شماره ام رو بدم .... چون ديگه از تنهايي خسته شده بودم ..... با محمد آشنا شدم ..... شماره ام رو بهش دادم و ارتباطمون تلفني و گاهي هم حضوري شد. پسر خوبي بود خيلي ابراز محبت ميكرد ميگفت دوستم داره ولي از همون اول بهم گفت كه نميتونه باهام ازدواج كنه .... دليلش رو نميدونستم ولي ميخواستم تا جايي كه ممكنه رفتارم يك جوري باشه كه ازم خوشش بياد و منو واسه ازدواج مناسب بدونه ... تا اينكه فهميدم محمد از من كوچيكتره اونم 2 سال .... ولي واسم مهم نبود .... مهم اين بود كه خيلي دوستم داشت و واسم ميمرد ...... واسه من همين مهم بود ......... همين كه يكي عاشقم باشه ...... بعد از اينكه فهميد من با سنش مشكلي ندارم قرار شد كه با هم ازدواج كنيم البته چند سال ديگه ..... از خانواده اون هم فقط و فقط خواهرش از رابطه ي ما آگاهه......
محمد به من عشق داد . بهم اعتماد به نفسي كه نداشتم داد . كمكم كرد تا از اين حال و هوا در بيام .... من بهش مديونم ...
الانم محمد بهم خيلي علاقه داره . البته سال پيش به خاطر يك اشتباه دوطرفه يكمي هوس وارد رابطه مون شد ولي با هم كاري همديگه و با موافقت همديگه اصلا ديگه اون روابط بينمون نيست و رابطه ي سالمي با هم داريم و عاشقونه .....
الان ديگه احساس حقارت نميكنم .... از قدم ناراحت نيستم ميبينم خيلي هاي ديگه هم هستن كه از من بدترن ..... اعتماد به نفسم بيشتر شده ....... ولي يك مشكل دارم .... اينكه حس ميكنم نسبت به محمد تا حدودي سرد شدم ..... نميدونم چرا؟ دوستش دارم ولي سرد شدم ... چون ميترسم يك موقع به هم نرسيم ..... ميترسم از اينكه خانواده ها موافق نباشن .... ميگم نكنه اختلاف سني مون باعث جدايي شه ..... محمد ميگه مشكلي نداره ولي من......
ميدونم كه رابطه ام با محمد احساسيه ....... اون از من خيلي احساسي تره .... يه جورايي دلم نمياد بهش بگم كه از هم جدا شيم .... يعني اولين كسي كه نميتونه طاقت بياره اون منم .... چون خيلي بهش وابسته ام .... اگه محمد نباشه من به كي تكيه كنم ؟ كي بهم محبت ميكنه؟
تازه چه جوري بعد اين همه محبتي كه بهم داشته رهاش كنم ؟
از اين ميترسم كه نكنه يك خواستگاري با شرايط مناسب برام بياد ؟اونوقت با محمد چيكار كنم ؟؟/
محمد ميگه 3 سال ديگه ميتونم بيام خواستگاريت !!! تا اون موقع من 25 ساله و محمد 23 ساله ميشه .... وضع مالي محمد خوبه ولي هنوز سربازي نرفته و كار نداره و واسه اين نميتونه زودتر بياد.( اينم بگم كه محمد همه چيز زندگي من رو ميدونه)
ميترسم هيچ كس مثل محمد نتونه از نظر احساسي من رو تامين كنه .. ميترسم از اينكه نكنه محمد بازيم داده باشه و نياد خواستگاريم ( البته خودش رو خيلي مشتاق نشون ميده و ميگه من بهترين و نجيب ترين دختري هستم كه باهاش آشنا شده و من رو 100% براي ازدواج ميخواد )
ولي با اينهمه ترس همه وجودمو گرفته .... اگه يك موقع شكست بخورم ميميرم ...............
هدف من از گفتن اين حرفها درد و دل و سبك شدنم بود انتظار ندارم كه كسي بتونه كمكم كنه .... ولي اگه نظري داشتين ممنون ميشم كه بگين .... شايد زندگي من رو تغيير بده و يك راه حلي جلوي پام بگذاره ... پيشاپيش ممنونم ازتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)