زندگی من با هووم میخوام طلاق بگیرم
خیلی خسته ام کاش هیچ وقت دوباره ازدواج نمیکردم چهار سال پیش همسرم رو از دست دادم تو زندگیم مشکلات زیادی داشتم ولی ساختم شوهرم مرد خوبی بود من هم دوستش داشتم خدایش بیامرزد.یک دختر پنج ساله دارم که با من زندگی میکنه.سال گذشته برام خواستگار اومد من اولش قصد ازدواج نداشتم ولی خانواده خودم و شوهر مرحومم اصرار بر این ازدواج داشتند.پدرم وضع مالی چندان خوبی نداشت پدرشوهرم هم فوت شده بود من سربارشون بودم نمیخواستم بیشتر از این موجب ناراحتیشون بشم قبول کردم. ایشون قبلا ازدواج کرده بودند و یکسالی بود که متارکه کردند زن قبلیش رو خیلی دوست داشت اما چون زنش میخواست خارج از ایران زندگی کنه و همسرش این رو نمیخواست باعث اختلافات و جداییشون شد همه اینا رو روز خواستگاری به من گفت در اصل من انتخاب پدرش بودم نه خودش.با اصرار پدرش با من ازدواج کرد از همون اول سردیش رو تو ارتباط با خودم حس کردم حتی با من رابطه برقرار نمیکرد تا اینکه کم کم با محبت کردن اونو جذبش کردم به من علاقمند شده بود منم دوستش داشتم زندگی خیلی خوبی داشتیم تا اینکه زن سابقش سرو کله اش پیدا شد اومد پیش شوهرم با گریه و التماس گفت دوباره باهاش ازدواج کنه گفت تغییر کرده گفت انتظاری نداره عقد دائم کنه میگفت صیغه ام کن اگر تغییر نکردم منو از خونت بنداز بیرون شوهرم گفت من زن دارم اونم گفت هیچ اشکالی نداره من تو رو دوست دارم و میخوام باهات زندگی کنم.شوهرم قبول کرد چون خیلی دوسش داشت. من و دخترم طبقه پایین و خودشون طبقه بالا زندگی میکنند . یک هفته بعد از ازدواج زنش شروع به تحقیر کردنم کرد هر روز به من بد و بیراه میگفت سرو صدا راه مینداخت میگفت از زندگیم برو بیرون مهرداد هیچ علاقه ای به تو نداره من عشق اول و آخرشم من فقط نگاش میکردم راستش خیلی دلم براش میسوخت من حساس نبودم ولی اون از من متنفر بود حق هم داشت من هووش بودم الان سه ماهه که با مهرداد ازدواج کرده تو این سه ماه مهرداد حتی منو لمسم نکرد شوهرم خیلی هواشو داره نمیذاره ناراحت شه با این حال بازم از بودن من ناراحته چند بار به مهرداد گفتم طلاقم بده گفت دوستت دارم نمیتونم ازت جدا شم با اینکه از هم دوریم ولی روز به روز عاشقش میشم من با این شرایط مشکلی ندارم اما هووم تحمل نداره منم دوست ندارم با بودنم کسیو اذیت کنم.صدای دعواشون رو میشنوم و میبینم شوهرم چقدر رنج میکشه البته تنها من دلیل دعواشون نیستم از اول باهم مشکل داشتند.شوهرم هر بار واسم دردو دل میکنه منم آرومش میکنم تا دیروز که دعوای سختی باهم کردند کار به کتک کاری کشید من رفتم جداشون کنم که خودمم ناخواسته کتک خوردم.جلو هووم به مهرداد گفتم طلاقم بده خوشحالی رو تو صورت هووم دیدم مهرداد عصبانی زد بیرون هووم خیلی آروم شده بود به من میگه چجوریه که انقدر آرومی من لبخند زدم و اومدم پایین کلی گریه کردم دلم واسه شوهرم میسوزه.شب که شوهرم اومد خونه یک راست اومد پایین گفت از من میخوای طلاقت بدم؟ بدون اینکه تو رو در نظر بگیرم سرت هوو اوردم همیشه باهات سرد بودم ولی تو همیشه با محبت بودی من چجوری فراموشت کنم من دوستت دارم منم گفتم من نمیخوام ناراحت ببینمت ببین چه زندگی درست کردی؟تو که نمیتونستی جمعش کنی چرا دوباره زن گرفتی؟حالا چاره نداری باید یک کدوممون رو انتخاب کنی قهر کرد رفت بالا.منم ازین وضعیت خسته شدم باور کنید ذره ای حسادت نمیکنم فقط دیگه تحمل تحقیر شدنو سرو صدا و ناراحتی شوهرم رو ندارم.با وجود اینکه دوستش دارم ولی میخوام طلاق بگیرم
- - - Updated - - -
ای کاش کسی بود با من دردو دل میکرد:47: ای کاش راهی بود هووم انقدر حساس نبود.مهرداد واسه خودش باشه نخواستمش همین که از دور میبینمش و سایه اش بالای سرمه برام دنیاییه ولی گاهی وقتا خیلی خسته میشم.امروز به زنش گفتم فکر کن من مستاجرتونم من و مهرداد که هیچ ارتباطی باهم نداریم پس چرا زندگی رو به کام خودتو شوهرت تلخ میکنی دوباره سرم داد کشید :47:میگه حتی از نظر غذایی هم هواشو نداشته باش آخه نمیتونم دلم میسوزه میبینم همش غذای آماده میخوره اصلا این زن رحم نداره:161:فقط به فکر تیپ و قیافشه خدا به اینجور آدما قیافه خشگل هم میده برعکس اخلاق.:47: